سلام و عرض ادب
یکی دو نکته و ایده:
کتابخانه ها سخت افزارهای تحقیق اند. ما تا وقتی روی نرم افزار تحقیق یعنی آن ذهنهایی که باید از این سخت افزار استفاده کنند کار نکنیم، نتیجه چندانی نمی گیریم. مثلا
اشاره: این متن الهام گرفته-با ترجمه کاملا آزاد- از مهم ترین نکتههای فصل ششم کتاب «تفکر نقادانه، کاووشی در نظریه و عمل[1]» است.
تعریف رشادت آکادمیک(Academic Assertiveness)، مروری بر مولفه های آن، اشاره ای به دو نمونه- و در واقع دو اصطلاح، در جهت بررسی عینی تر این مفهوم- مهمترین سرفصل های این متن است. دو اصطلاح شاخص این متن یکی «دانشجوی با صدا[2]»، و دیگر «دانشجوی قاشق-هاضمه ای[3]" است. درباره این دومی جا دارد در هنگام مطالعه متن صدای خود را حزین نموده و متن را با حالت نوجه- بایادآوری خاطرات و مصادیق خود از این مفهوم- بلند بلند بخوانید(!). چه خوب که مستمعانی هم داشته باشید از اهل سوز و ادب که همزمان با ذکر مصیبت شما، به درمان این بلیه بیاندیشند!
به یک معاون پژوهشی در یک دانشگاه علوم قرآنی نوشتم: جای اینها در این دانشگاه خالی است، لطفا در دستور کار قرار دهید!
- دانشجویان روش پژوهش نمیدانند.
- دانشجویان راه و رسم نظریهپردازی در علوم دینی و مطالعات بینرشته ای را نمی دانند.
-دانشجویان تقریبا هیچ دید تاریخی ای نسبت به دین ندارند.
- دانشجویان به جای تلاش برای «تفسیر» قرآن، تفسیر میخوانند و در این مقدمه متوقف میشوند.
-دانشجویان لازم است قدری فلسفۀ دین بخوانند، تا دین را از بیرون مزمزه کنند!
- یک درس برای کتابشناسی لازم است، اینکه چه کتابهای خوبی (لااقل) به فارسی در موضوعات مرتبط وجود دارد.
- دانشجویان از جهت نوع و موضوع پایاننامه ها و علایقشان دستهبندی شوند و کارگاههای متناسب با موضوع و روش تحقیق موضوع این پایاننامهها برای ایشان برگزار شود.
- استانداردهای مورد انتظار از دانشجویان در نوشتن مقالات و تکالیف مشخص شود.
- در کل، از درسها بکاهید، بر گفتگو فزایید!
والسلام
راستی:
شرح و تفصیل خطاهای آن در انتخاب موضوع به جای مسئله، انتخاب عنوان، منطق پیشبرد بحث، استناددهیهای نابجا، استدلالهای معتبرِ کم اهمیت، توسل به دقت درباره امر بی اهمیت، و ... صبر و حوصله درخوری میطلبد که نویسنده هم اکنون از آن بیبهره است. تنها نیت من از ثبت و ضبط این مقاله فریاد «وا اسفاه» از تقلیل استانداردهای علمی دانشگاهی و آکادمیک در پرتو برخی شعارهای هضمنشده و میانتهی در سال های اخیر است؛ و دیگر اینکه این موارد میتوانددستمایۀ محققانی قرار گیرد که میخواهد وضعیت علمورزی ایران امروز را مورد سنجش و ارزیابی قرار دهد. شاه بیت و طنز ماندگار این مقاله این است که به جای توضیح مبانی بحث، خودِ کلمه «مبنا» را، آنهم بر اساس چندین فرهنگ لغت توضیح داده است(!).
اصل مقاله را می توانید از اینجا دریافت کنید.
پدر و مادرها و بچهها در کنار هم نشسته بودند. یک ساعت بیشتر وقت نداشتم. با طرح چند سوال زنبوری شروع کردم. قبل از آن پرسیدم که بچه ها! شما چه سوالهای زنبوریای دارید؟! سوالهایی که مدام در ذهنتان وز وز میکنند. سوالهای عجیب و جالبی داشتند! با سوالها و پاسخهایشان شوخی کردم. خوشحال بودم که جلسه با شادی و لبخند شروع میشود. سه سوال زنبوری ام را طرح کردم؛ در سه حوزه محتلف:
- بچهها! نازکنارنچی یعنی چه!؟
- چرا آسمان شب، تاریک است!؟- مگر شبها هزاران خورشید در آسمان ما روشن نیست!؟
- چرا کعبه بتخانه شد؟!- مگر اینجا قبلا خانه توحید ابراهیمی نبود!؟
تربیتِ کودکی مقلِّد و قالبی زحمت دارد و در کشور ما این کار سخت باعت و بانیهای متنوعی دارد، که از آن میان، یکی سازمان عریض و طویل آموزش و پرورش است. سازمانی که در یک برنامهریزی بسیار مدوّن، با چشماندازی دوازده ساله، و با رویکردی کاملا حرفهای، گام به گام و راهبردی، ریشه نورسیده خلاقیت را به صورت نرم، میخشکاند. این توانایی و ضریب عملکرد بالا به راحتی بدست نیامده! فعالیت زیرین زیادی این هدف را تضمین میکند! اینکه بشود بدون جراحیِ باز مغز، و بدون هیچگونه خونریزی، فکرکردن، فهمیدن، مقایسهکردن، دلیلخواستن، ریشه یابیکردن را، ریشهکن کرد، واقعا حیرتآور است!
یکی از پیچیدهترین استراتژیهای موفق این سازمان فوق سرّی این است که بدون اینکه بچه حتی در تمام دوران تحصیلش یک "مسئله" حل کند، "مسایلی" برای حل کردن به او میدهد، بعد از او امتحان میگیرد، بعد نمرهای در "نامۀ کار" او، ... و گام به گام این روش ادامه پیدا میکند، ... (واقعا که چه حوصله ای دارند!)... تا نهایتا "محلولِ درک" در شیشه آزمایشگاه مدرسه رقیق شده، و به میزان آن به"صفر" میرسد، وقتی این اتفاق افتاد، مدرکِ این مردکِ بیکار و بیهنر صادر، و فارغ التحصیل میشود؛ یعنی آمادۀ "تکثیر خود" میگردد!
هزاران ریز-پردازشگر(microprocessor) (در ابعاد میکرو فرهنگی)، باید درست عمل کنند که وقتی منِ معلم، از دانشآموز سال چهارم رشته ادبیات، در یک دبیرستان نسبتا خوب میپرسم: "عزیز دلم! واژه"احیاگر" که اینجا نوشته،- به کتاب درسیشان اشاره میکنم- یعنی چه؟"، و او بدون معطلی سرش را روی کتاب خم کند و چند ورقی بزند و بگوید: "نمیدانم!"، بعد من بگویم: "چرا نمیدانی! ساده است که! کمی فکر کن!" و او بگوید: "در کتاب نیست! فکرم نمیآید!" ... وای! این جمله چقدرعمیق است: "فکرم نمیآید!" .... این بچه بیهیچ رنج و زحمتی همان را میگوید که علمای آنچنانی با بحثهای درازدامن و تودرتو گفتهاند، و نوشتهاند: "الفکر، حرکهُ من المبادی الی المُراد"... "فکرم نمیآید"؛ یعنی رمق تکانخوردن ندارم!؛ "حرکتم نمیآید!"
بهمن ماه 92؛ پس از یک همصحبتی دلچسب اتوبوسی با محسنِ عزیز تحریر شد.
در گفتگوهای روزمره اگر دو نفر بخواهند با هم بحثِ خوب و رضایتبخشی داشته باشند، حداقل شرط آن این است که در بدو امر حرف یکدیگر را بفهمند. و اگر دو نفر بخواهند حرف یکدیگر را بفهمند، باید دست کم قدری در "زیست-جهان" یکدیگر زندگی کرده باشند و پیچ و خم اندیشه یکدیگر آشنا باشند. این شرطِ لازم و اولیه، در سطح برخی بحثهای روزمره–مثلا برخی بحث های سیاسی که در آن رقبا، به طور طبیعی، و در طی چندین دهه فعالیت، شور و شیرین سیاست را می چشند، و به اقتضای شرایط، مصالح، و غیره، گاهی به هم نزدیک و گاهی از هم دور، و گاهی با هم جابهجا میشوند، ممکن به نظر می رسد، اما در بحث های بنیادین فکری و فلسفی، هم زبانی بر مبنای فهم مشترک و زیستن در "زیست جهان" مشترک، در تاریخ اندیشه، تقریبا نادر است.