روز دوشنبه هشتم دی ماه، به همت خانه اندیشمندان علوم انسانی، و با حمایت شهرداری تهران، سومین نشست دو سالانه اساتید علوم انسانی دانشگاه های تهران در برج میلاد برگزار شد. این افتخار نصیب بنده شد تا یکی از سخنرانان این جمع محترم باشم. آنچه در پی می آید گزارشی است که برای ارائه در این نشست ارجمند نوشته و ارائه شد.
مقدمه
در باره علوم
انسانی و این که از مسیر خارج شده یا در مسیر حرکت می کند، فراوان بحث شده و می
شود. مهم این است که ببنیم معیارهای خروج این علم از مسیر از نظر کسانی که این
قبیل ادعاها را در باره این قبیل علوم در گذشته و حال مطرح می کنند، چیست؟ بسیاری
از استدلالهایی که در باره خروج یک علم از مسیر طبیعی ارائه می شود، استدلالهای پیشداورانه
و متکی به دیدگاه ای خارج از بحث مربوطه و به نوعی تحمیلی بر آن است. برخی از این
استدلالها، ریشه دارتر ( اینجا به معنای مقبول تر برای جامعه) و برخی سطحی تر است،
اما در نادرستی بیشتر آنها نباید تردید کرد، چون اغلب خارج از برنامه آن دانش و از
سر انگیزه های دیگر و عموما خلط کردن میان علم با مجموعه ها و منظومه های معلوماتی
دیگر است. به عبارت دیگر از سر نوعی باور معمولا جای دیگر اثبات شده، برای حضور در
علمی است که ارتباط با آن ندارد.
اشکال این است که وقتی ما یک علم را به چند رشته و دانش، به چند حوزه معلوماتی از
فلسفه و دین و طبیعت پیوند می زنیم، هم از لحاظ وجود شناسی آن، هم روش پژوهش و هم
غایت شناسی آن، طبعا قضاوت هایی که در باره آن هم داریم، به همین اندازه نامربوط
است.
این مسأله از یک زاویه، متکی به تعریفی است که ما از علم داریم. در واقع، هم تعریف
و هم ویژگی های معلوماتی که از آنها به عنوان یک علم خاص با نامی مشخص یاد می
کنیم.
بنده می خواهم در این زمینه، بر اساس یکی از تعاریفی که برای علم شده، و بیشتر
مورد علاقه متکلمان معتزلی بوده، قدری بحث را به پیش ببرم.
تعریف علم به
اقناع انسان
علم چیست؟ صدها تعریف برای علم شده است. برای این جمله که وقتی می
گویم ما علم به این مطلب داریم، یا عالم به آن هستیم، مرادمان چیست؟ قاضی
عبدالجبار ابتدا این تعریف زیر را ارائه داده (المغنی فی أبواب التوحید و العدل،
ج12/ 13): فصل فى بیان حقیقة العلم و المعرفة: «اعلم أن العلم هو المعنى الّذی
یقتضی سکون نفس العالم الى ما تناوله». سپس از تعاریف دیگر یاد کرده و آنها را نقد
نموده است.
دست کم این یک تعریف مهم است که بر اساس تفکیک واقعیت از حقیقت و تعاریف ذهنی و
انطباع صور شیء خارجی در ذهن نیست. در این تعریف، ملاحظه عامل «انسانی» رعایت شده
و «علم» به عنوان جزئی از آنچه زندگی فردی یا حتی اجتماعی پدیده ای به نام «انسان»
است تعریف شده است. این تعریف نوعی واقع گرایانه است. علاقه مردم را به آنچه علم
در میانشان هست، تضمین می کند. همه درستی ها و نادرستی هایی را هم که علم طی می
کند، می تواند نشان دهد. مردم چه وقت از معلومات و داده های یک علم قانع می شوند و
به سکون نفس می رسند؟ این «چه وقت» می تواند شامل موارد درست یا نادرست باشد که
هر دو بخش در «سکون نفس» نقش دارد.
قاضی عبدالجبار همان جا توجه دارد که این تعریف، یک تعریف منطقی نیست که حد «علم»
را روشن کند، بلکه تعریف به لازمه آن است، اما در هر حال، و به رغم آن که منطقا
ایراد دارد، تعریفی است که برای درک مفهوم علم ارائه شده است. قاضی می گوید، هدف
از تعریف چیست؟ هدف «کشف الغرض» و رسیدن به مقصود است و این تعریف یا مشابه آن می
تواند ما را در این مسیر کمک کند.
در کنار تعریف به «سکون النفس» تعبیر دیگر این است «من أن العلم هو اعتقاد الشیء
على ما هو به». در اینجا هم یعنی آنچه را شما باور دارید، که چنان است.
سکون نفس چیست؟ شاید معنای روشن آن «اقناع» آدمی باشد. این که وقتی معلوماتی را
می شنویم یا در کتابی می خوانیم، قانع می شویم.
آدمی یا به تعبیری «انسان» چه وقت برابر استدلال های شما خاضع می شود و قبول می
کند؟ این یک حالت روحی و نفسی در آدمی است که فرایند تحقق آن در جریان شکل گیری
هزاران کلمه و مفهوم و اسم و حرف و استدلال و پیش فرض و غیره است.
وجود قالب های ذهنی و نفسی در یک «فرهنگ» یا «منظومه» که در هر موردی لوازم و
تعاریف و دایره مخصوص به خود را دارد، چنان توسط یک نویسنده یا متفکر یا سخنران،
مرتب می شود که شما وقتی نوشته ها و سخنان دیگران را می شنوید، به مقداری که به
شما «سکون نفس» و حالت «اقناع» می دهد، برای شما علمی و مقبول تلقی خواهد شد.
این حالت ممکن است تحت تاثیر شرایط زمان و مکان و داده هایی باشد که در ذهن شما
وجود دارد. وقتی شما در کنار یک فرنگی، با همدیگر، در یک مجلس روضه نشستهاید، چه
تلقی از آنچه ارائه می شود دارید؟ شما معلومات زیادی در باره عاشورا دارید.
باورهایی دارید که آن فرنگی ندارد. شما قانع می شوید اما او نمی شود. خطیب، به شما
سکون نفس دست بدهد. پذیرفته باشید که درست است. خوب اگر فردا به هم خورد چه خواهد
شد؟ معلوم خواهد شد که آن علم نبوده، جهل بوده است. چه تضمینی وجود دارد که هر
روز یا هر لحظه که شما قانع می شوید، آن بعد، این علم از بین نرود؟ البته هیچ
تضمینی نیست و با این حال این تعریف در شرایطی کاملا درست است.
این مهم است که بدانیم افراد چگونه تلاش می کنند ما را قانع کنند؟ مثلا در یک
مسأله علمی. فرضا در یک بحث نجومی. مثلا می توانند به کسی که متدین است بگویند
فلان شخص که این مسأله را اعلام کرده یک ملحد است. بی دین است. طبیعی است که اگر
بتوانند ذهن او را قانع کنند، مشکل حل شده است. مثلا اگر شما یک حدیث منسوب به
معصوم را اصل بدانید ممکن است، اطلاع ارائه شده در آن را بر یک کشف نجومی هم ترجیح
دهید. به این جمله مرحوم مجلسی در باره خسوف و کسوف، که در کتاب اختیارات آمده
توجه کنید: «در سبب خسوف و کسوف موافق احادیث معتبره این است که خداوند عالیمان در
هر چند مدت، امر می فرماید به ملایکه که ایشان را [ماه و خورشید] را به دریای ظلمت
فرو ببرند تا غرّه نشوند به نور خود، معصیت الهی نکنند».
وصل کردن نجوم به دین، فقط کار علمای اخباری نبود، بلکه حتی گاه برجسته ترین علمای
عقل گرای معتزلی هم این کار را می کردند. به این عبارت قاضی عبدالجبار بنگرید که
قصد دارد کندی فیلسوف را یک ملحد نشان دهد و بدین ترتیب یک نظریه علمی او را به
باد فنا دهد و همزمان می کوشد تا از روش تجربی او هم علیه او استفاده کند: «و هذا
الکندی هو أحد الملحدة الذین ظاهرهم الاسلام، و هو کوفیّ، و کان أحد المیاسیر،
فأنفق أمواله کلها فی مکاره الاسلام و فی الطعن على الأنبیاء أجمعین، و له رسالة
یدعی فیها أن سبب المد و الجزر إنما هو زیادة القمر، و فی الأرض بحار کثیرة لیس
فیها من المد و الجزر ما فی بحر فارس، و کلها تحت السماء، و على جمیعها یطلع
القمر. و کم لهذا الکندیّ من الجهالات کما لابن زکریا الرازی فی الخواص و
الکیمیاء». (تثبیت دلائل النبوة، ج2، ص: 632). او کندی را به خاطر این که رساله
ای نوشته که جزر و مد به خاطر ماه است، ملحد می داند. البته یک استدلال تجربی هم
علیه وی می آورد که اگر این طور است چرا جزر و مد فرق در بحر فارس است؟
این یک مثال در باره قانع کردن مخاطب در باره یک مساله نجومی با استفاده از ادله
منسوب به دین است، اما ما فی الواقع از راه های مختلف، اعم از آنچه به اسم دین یا
چیزهای دیگر حتی به نام فلسفه و کلام است، به «سکون نفس» برابر یک «اطلاع» و «داده
علمی» یا «شبه علمی» قرار می گیریم. نفس این که یک اثر معماری ما را راضی می کند
که پشت سر آن «هنری» بکار رفته، یا یک اثر صنعتی نیاز ما را برآورده می کند، این
اقناع برابر داده های علمی است که در اطراف آن وجود دارد. شما از یک علم و داده
علمی چه انتظاری دارید؟ این که ذهن شما را قانع کند و اگر صنعت است نیاز شما را
برآورد.
در اینجا نمی خواهم از علوم انسانی مثال بزنم، از صنعت مثال می زنم که جدی تر هم
هست اما باز بحث علمی بودن همان اقناع است و کیمیاگران به نام علم در واقع با
تلفیقی از مسائل مختلف، تلاش در قانع کردن مخاطبان دارند. کیمیا تنها علمی است که
در متون تمدنی ما از آن با عنوان «صنعت» یاد شده است. بسیاری درگیر آن هستند.
البته برخی موافق و برخی مخالف. ما این خوش اقبالی را در یک مثال تجربی داریم که
مخاطب انتظار «عمل خارجی» را هم در قانع شدن دارد. او از کتابی در باره کیمیا
قانع می شود اما انتظار دارد کیمیاگر، پولدار هم بشود. اگر نشود در «اقناع» خلل
ایجاد می شود. همین است که پایه کیمیا را سست می کرد. زکریای رازی کتابی در
«کیمیا» می نویسد. به منصور بن نوح سامانی تقدیم می کند. هزار دینار می گیرد. امیر
از او می پرسد: آیا می تواند در میدان عمل هم آن را محقق کند؟ می گوید آری هزینه
دارد. تهجیزات آماده شده و او کار می کند اما به نتیجه نمی رسد، یعنی اقناع پدید
نمی آید. دستور می دهد تا او را تنبیه کنند و همان کتاب هزار دیناری را آن قدر بر
سرش بکوبند که به قول این راوی، سبب می شود تا چشمش آب بیاورد. (وفیات الاعیان:
2/103).
در علوم انسانی، اوضاع دشوارتر است. وقتی ما از ماهیت یک علم مثل تاریخ سخن می
گوییم، بحث مان این است که با توجه به توانایی های ذهنی مخاطبان، یک اثر چه قدر می
تواند در قانع کردن آنان و ایجاد سکون و آرامش نقش داشته باشد. به عبارت دیگر این
حس را به آنها بدهد که درست فهمیده اند.
فهمیدن این کلاف پیچیده که یک «معلوم یا بخشی از معلومات» را برای شخص «مفهوم» و
او را «قانع» می کند، بسیار دشوار و در عین حال شیرین است. بخش مهمی از فهم ما
نسبت به یک دوره تاریخی، رفتارهای یک دولت، شخص، یک اقدام، یک پیروزی یا شکست و
بیان دلایل آن، همه منوط به درک درست این کلاف پیچیده است که آن «معنی» حاصل از
علم را به صورت یک «معتقد» در وجود ما تبدیل می کند و سکون و آرامش به ما می دهد.
اکنون یک پرسش مهم این است که وقتی از علمی با نام تاریخ سخن می گوییم، در چهارچوب
مفهوم اقناع که نوع واقع نمایی در اندازه ای است که بیشترین افراد را قانع کند، و
لازمه آن رعایت نوعی شفافیت است که بیشترین حجم از افراد را در دایره مقبولیت جای
دهد، چه باید بکنیم. به عبارت دیگر، چه کنیم که این دانش بتواند چنان راه رود که
از دو ویژگی برخوردار باشد.
الف: بیشترین شمار را از نظر اقناع در بر بگیرد
ب: بیشترین شفافیت را داشته باشد.
مقصودمان از شفافیت این است که وقتی در مجموعه و منظومه و کلاف مورد بحث قرار می
گیرد، کمتر نقطه کور و تعارض با آنها داشته باشد و بتواند از اذهان آدم ها و
انسانهای بیشتری جای گیرد و برای آنها «سکون» به ارمغان آورد.
و اما برای یک مورخ، جدای از این که در تاریخ نویسی اش چنین مشی دارد، یک مسأله
این است که وقتی از یک مقطع تاریخی یاد می کند، درک آنها را هم از آن شرایط بر
همین اساس ارزیابی کند. یعنی یک بار تاریخ می نویسد تا آن زمان را، آن موضوع را،
یک اقدام را برای آنان که در آن عصر و زمان بوده اند، درجه مقبولیت و اقناعی آن را
نشان دهد. یک بار می باید ملاحظه معاصرین را بکند که در چه چهارچوبی گفته های او
را درک می کنند و قانع شده و به سکون می رسند.
از میان هر آنچه در این باره می توان گفت، و از جمله در باره نوع تلقی ما از «علوم
انسانی» در جامعه ما و از جمله «علم تاریخ» ما یک وظیفه ای نسبت به گذشته داریم و
یک وظیفه ای نسبت به حال. برای گذشته، درک این که تلقی ما از علوم انسانی یا حتی
به طور کلی علوم که تنیدگی بیشتری در هم داشته، چگونه بوده است.
این بررسی در چهارچوب همان مفهوم «اقناع» و «سکون نفس» خواهد بود. وقتی ما در قرن
سوم در باره علوم انسانی سخن می گوییم، یا یک دانش مشخص دیگر، دقیقا در چهارچوب
بحث اقناع علمی و تبدیل آن به یک «باور» و «معتقد» چه مسیری را خواهیم رفت.
در اینجا یک مثال در باره نجوم یا طب یا طلسمات یا کیماست. تلقی آن مردمان از این
علوم و داده های ارائه شده در آنها در میان مردم، چگونه بوده است؟ البته بررسی همه
جانبه بسیار دشوار است، اما مهم است که ارکان این نکته را استخراج کنیم که دانشی
مانند نجوم چگونه معلق میان ریاضی، فلسفه، طبیعیات، دین و باورهای افسانه ای و
اساطیری بوده است.
مجموعه ای از اینها، مجموعه از معارف نجومی را ساخته و با توجه به کلافی که از نظر
مجموعه ای از مفاهیم در ذهن مخاطبان بوده، به عنوان یک «علم» تلقی شده و «داده های
آن» با قدری فراز و نشیب و اختلاف نظر مورد قبول مردم قرار گرفته است. همین تحلیل
و روش در باره دانش «طب» البته در مقایسه با نجوم، در مقیاس کمتر از نظر داشتن
پیشفرضهای دینی و کلامی و فلسفی مطرح است. در باره علوم پیچیده ای مانند کیمیا
همین مسیر وجود دارد.
در همه این زمینهها برای دریافت درست این که تلقی آن مردم از این قبیل معلومات
چگونه بوده است، نیاز به طرح سوالات ویژه داریم تا فضای حاکم بر آن دانش را از
لحاظ درونی و بیرونی دریابیم. این امر را هم به صورت گسترده در باره یک علم می
توان انجام داد و هم آن که یک متن را می توان با این روش کاوید.
البته نباید تصور کرد که همیشه همه مردم در برابر مشتی معلومات مثلا نجومی یا طبی
یا کیمیایی قانع می شده اند. وجود مخالفان، روش های متفاوت برای ارزیابی، تلقی
مکاتب فکری مختلف، روش های سنجش درست از نادرست در چارچوب دینداری و افکار فلسفی و
بسیاری از امور دیگر مهم است. این سوال مهمی است که تفکر اخباری در باره «طب» چه
پیش فرضهایی دارد؟ پیش فرضها و پیشداوریهایی که به اسم عقل یا دین یا سنت های
معمول، مجموعه معارفی را به نام پزشکی به ما تحویل می دهد و ما را در درستی آنها
قانع می کند. همین مشکل در باره نجوم هم به صورت آشکارتری هست که نمونه اش گذشت.
باورهای کلامی در حوزه دانش «نجوم» و نقش افلاک چه نوع اقناعی را با چه تعریفی از
معارف نجومی بدست می دهد؟
احادیث دینی و در مجموعه گزارهای دینی از تعریف دینداری و الحاد گرفته تا برداشت
از برخی از آیات، تصریحات موجود در برخی از احادیث، اقوال منتسب به بزرگان همه
اینها، چه کلافی را در تفسیر یک علم و گزارهای آن بدست می دهد. طوسی در عجایب
المخلوقات بارها حکما را به خاطر این که نقش یک حدیث را در یک باور نجومی قبول
ندارند، مورد مذمت و سرزنش قرار داده و آنها را ملحد خطاب می کند.
در واقع یک نمونه روشن از این مجموعه کلاف که امروزه هم ما با آن مسأله داریم و
باید حل کنیم، برقراری رابطه دین با مجموعه ای علوم است. مثالهای من تا اینجا طب و
نجوم و کیمیا بود نه علوم انسانی. اما به نظرم در ماهیت علم تفاوت چندانی وجود
ندارد هرچند این سخن دشواری است. نکند ما در اینجا هم همان مشی را پیش گرفته ایم؟
کلاف یا منظومه فکری در یک شهر، روستا، یک منطقه، یک محیط دینی یا مذهبی ویژه، یک
دوره تمدنی، یک سلسله حکومتی اصل و نسب دار و با فرهنگ، و یا هر چهارچوب دیگری
وجود دارد. فهم علمی در این جامعه، در چارچوب این کلاف به نقطه «اقناع» می رسد.
دین بخشی از این مفاهیم است. نوع مداخله آن در علم، بسیار اهمیت دارد. این نه فقط
در احادیث طبی یا نجومی بلکه در تفسیر تاریخ و بسیاری از مسائل دیگر نیز مهم است.
این کلاف، ما را در چه مسیری به نقطه «اقناع»خواهد رساند؟ این بسیار اهمیت دارد.
آیا این مسیر، مسیر پیشرفت خواهد بود یا درجا زدن. البته این پیشرفت یا درجا زدن
را در مقایسه با سایر تمدنها می توانیم دریابیم و شاید اگر خودمان تنها باشیم،
هزار سال هم درک درستی از این زاویه نداشته باشیم. البته در آنجا فقط بحث مقایسه
نیست، اقناع شرایط دیگری هم دارد که «نوع تفسیر عقلی از دست و نادرست هم هست».
لذا ممکن است با یک وضعیت موجود یک علم مخالفت شود و اقناع حاصل نگردد. همین که یک
تعداد قابل توجهی مقابله کنند و «قانع»نشوند زمینه تغییر و انقلاب علمی هم فراهم
می شود.
ما باید ذهن اندیشمندان مان را بخوانیم. باید دریابیم مفهوم علم نزد متفکرانی
مانند جاحظ، بیرونی، ابن سینا، ابن خلدون، یا ملاصدرا چگونه بوده است. باید کلاف
های ذهنی آنها را دریابیم. کلافهای ذهنی مخاطبان آنها را هم دریابیم. باید مجموعه
ای از تارهای عنکبوتی که مفاهیم و داده های علمی آنان هر کدام به یکی از اینها
تارها آویخته را بشناسیم. ریشه های هر یک را دریابیم. فهم این کلاف برای فهم سطح
دانش در آن زمان، درصد اقناع، و در واقع مقدار سکون نفس که سبب شده است نسبت به آن
علم و معلومات، قانع باشند یا تغییر دهند، بسیار اهمیت دارد.
در اینجا قضاوت اصلی با کیست؟ باید به انسان احترام گذاشت و به اقناع او و سکون
نفس او دل بست. اما به او هشدار داد که ساده اندیش نباشد. او با معلومات درست و
نادرست می تواند قانع شود. دقیقا مشکل همین جاست. باید در اینجا راهی یافت که این
اقناع در شرایط بهتری از نظر علمی فراهم شود. باید راهی یافت که شمار بیشتری را
قانع کند. در اینجا عین آنچه در علوم سیاسی در باره رأی مردم گفته می شود، باید به
حقوق اقلیت که سخنش از «اقناع»کمتری برخوردار است، اما ممکن است در عصر و زمان
بعدی، سخنش حتی «معیار» شود، احترام گذاشت.
به بحث حوزه «دین و علوم» برگردیم، تجربه ای که در تمدن اسلامی از سرنوشت علم
داشته ایم و این که چه اندازه این دو برای ارائه یک علم در میان مردم، به هم نزدیک
شده اند. این مهم است که این نزدیکی در چه حوزه هایی و مطابق چه اصولی بوده است.
درست و غلط اهمیت ندارد، اول، شناخت این که این علم و مجموعه معارف زیر مجموعه آن،
چگونه بوده و چه مسیری را در تاریخ علم آمده اهمیت دارد. و این که چه نقشی در قانع
کردن مردمان در طول قرون داشته است.
البته تنها بحث دین نیست، بلکه دهها عامل دیگر هم هست. همین که شما سخن قدما را که
هزاران سال مورد قبول بوده، بخواهید با سخنی جدید که دانشمندی ناشناخته ابراز کرده
مقایسه کنید و بعد به استناد آن که ممکن نیست سخن هزاران سال حکما غلط باشد، سخن
دانشمند جدید را رد کنید، نمونه ای از این بستگی است. تغییر مسیر و اصول موضوعه یک
عالم یا پارادایمها بسیار مشکل است. هزاران سال مردم زمین را مرکز عالم می
دانستند، چطور الان می توانند آن باور را که ظاهر هم تاییدش می کرد و مخاطبان را
قانع می ساخت کنار گذاشت؟ یک دانشمند ایرانی که حدود صد سال قبل (1332 ق) با نظریه
خورشید مرکزی و حرکت زمین مواجه شده این استدلال را برای رد آن نوشته است: «بهتر
آن است که در همین موضوع فکر کرده از تردید خارج شوم و به تحقیق پرداخته حقیقت را
کشف نمایم. لهذا چند جلسه دیگر با این اشخاص گفت و گو کرده دیدم حالا که من در
مقام استدلال برآمده برهان جوئی می کنم، یکباره طفره زده می گویند: ما دلایل مدعی
را نمی دانیم ولی البته خودهاشان دلیل دارند و چگونه میشود امری را که تمام اهل دنیا
و حکمای عصر قبول کرده اند غلط و خطا باشد. من می دیدم که این حرف خیلی لغو و بچه
گانه است به جهت آنکه خودشان می گویند که چندین هزار سال اهالی دنیا و آن همه
فلاسفه و حکما باور داشتند چیزی را که یک وقت یک نفر به خطای آن ها برخورده و
متدرجا عقیده او قایم مقام عقیده آنان گردیده است پس به هیچ وجه اعتماد به قول این
مردم و حکمایشان نیست و خودم باید مطلب را به طور تحقیق بفهمم و در اعتقاد نفهمیده
تقلید نکنم زیرا که مسئول وجدان و فهم خودم هستم. و چون از بیانات این اشخاص چیزی
معلوم نمی شد، گفتم بهتر آن است که کتب آن ها را به دست آورده، اگر دلیلی بر اثبات
مدعی ذکر کرده باشند بدانم. لذا از یک نفر از همان اشخاص خواهش کردم که اگر کتابی
در این باب دارید بدهید ببینم او هم دو کتاب آورد، یکی طبعی و یکی خطی. چون به دقت
مطالعه کرده، دیدم مطلقا دلیل و برهانی ذکر نمی کند و آنچه نوشته از قبیل رد و
اثبات های ساختگی است. بعد از این بیشتر به فکر افتادم به طوریکه خواب از من ربوده
شده بود و در این اثنا که فکر میکردم یقین کردم که زمین ساکن است و شمس متحرک و
حاصل افکارم را نوشته به نام ( آفتاب وزمین ) نامیدم چون که مثل آفتاب روشن است و مانند
زمین مستقن. و اگر آنچه نوشته ام در نزد ارباب خرد و اهل علم مقبول افتد می توانم
گفت که تاریخ نگارش این مقاله مطابقت خواهد کرد با اوایل تاریخ بیداری این مملکت و
حسبی الله و کفی».
بستن یک باور علمی به «تقدس کهن» به اسم «دین» یا «حکما» و متهم کردن دانشمندن
جدید به اظهار نظرهای «ساختگی» در رساله آفتاب و زمین جالب به نظر می آید. این فکر
چه قدر می تواند یک دانش را از مسیر طبیعی رشد خود خارج کرده باشد؟
مشکل اصلی ما این است که یک دانش را در مسیر طبیعی خود قرار نمی دهیم. این مسیر
طبیعی که خود تعبیری مسامحه گونه است، مسیری است که وقتی یک دانش در آن قرار می
گیرد، بی جهت به ابزارها و روشها و داده ها و غایت گرایی های نامربوط به آن پیوند
نمی خورد و اجازه می یابد در شرایط عادی و مسیر طبیعی خود حرکت کند.
شاید یکی از روشن ترین مثالها در تمدن اسلامی همین باشد که ما «دانش تجربی» را با
«دین» به هم آمیخته ایم. البته برای این کار انگیزه های مختلف داشته ایم، حفظ دین
و حرمت آن و بزرگ کردن آن، نزدیک کردن راه های فهم، ایجاد هاله نور در اطراف یک
عالم، و بسیاری از مسائل دیگر. اما مهم آن است که این «دانش» را با بسیاری از
مسائلی که ربطی به آن نداشته متصل کرده ایم. یک نمونه روشن پیوند «نجوم» با «دین»
است. در اینجا انگیزه های روشنگری فقهی و موضوع شناسی هم بوده اما این دو به گونه
ای در هم تنیده شده است، که به طور کامل دست و پای علم و دانش را بسته است. در
حالی که تقدسی که اطراف علم نجوم وجود داشته و از دین به عاریت گرفته، همواره مشکل
مهمی برای غیر طبیعی کردن مسیر رشد این علم بوده است. دقیقا ما همین مصیبت را باره
«پزشکی» و «دین» هم داشته ایم. آوردن یک حدیث برای یک گزاره پزشکی راه را برای هر
نوع پژوهش و پیشرفت در آن گزاره پزشکی مسدود کرده و ما هزار سال این مطالب را
تکرار کرده ایم.
مثلا وقتی ما ادعا می کنیم که انبیاء ما بینانگزاران علوم جدید هستند، یکی منجم
بوده، یکی کشتی ساز، یکی خیاط .... عملا مسیر طبیعی علوم تجربی را با معارف دینی
که راه رسیدن به آنها، ارزیابی درست و نادرستی آنها، میزان و معیارهای صحت آنها
همه متفاوت با علوم تجربی است، عوض کرده ایم. اگر هم کسی اعتراض کرد، بلافاصله
متهم می شود که از دین فاصله گرفته و این سبب می شود تا اعتراضی هم صورت نگیرد. در
نتیجه به خاطر هزار و یک دلیل، ما قرنها در یک منظومه خود ساخته ای از علم قرار گیریم
که ربطی به واقعیت خارجی ندارد.
تجربه علم کیمیا
تصور بفرمایید یک علمی مانند کیمیا که به آن صنعت گفته می شود و
اظهار می شود که اساسا صنعت کلمه ای برای این علم بوده است (این را می توان از
اسامی کتابها و رساله هایی که در باره کیمیا نوشته شده و در الفهرست ابن ندیم و
آثار دیگر آمده دریافت) به گونه ای خاص با «دین» «عالم ارواح» «اسرار» «طلسمات و
سحر» و بسیاری از مفاهیم دیگر پیوند خورده و از مسیر طبیعی خود خارج شده است. این
دانش یا شبه دانش، ویژگیهای خاصی دارد که آن را به صورت یک «پدیده» و امر «عجیب»
در آورده است. تولید طلا یا دست کم نقره. امری که در نگاه اول می تواند ثروت
بیشماری را برای کسی که توانایی در این علم دارد، پدید آورد. شاید علم کیمیا یکی
از پیچیده ترین علومی باشد که در تارهای عنکبوتی شگفتی اسیر شده و به صورت سدی
محکم برابر پیشرفت علم در این حوزه درآمده است.
جاذبه های معلوماتی که شبه علم است اما مهم و با ارزش، و در متن پژوهش در باره
«طبیعت» که اساسا خود از لحاظ علمی عقیم بود، سبب شد تا برای حل آن دست به دامن
«عالم ارواح» زده شده، و دنیایی پر از سرّ و رمز و راز در اطراف آن پدید آمده، و
هیکلی عجیب برای آن پدید آورده که کمتر کسی جرأت انکار آن را هم داشته است.
در باره ایجاد یک هاله ویژه در اطراف علم کیمیا نکات زیادی در متون قدیم وجود دارد
که جالب توجه است.
یک نکته آن است که حتی بسیاری از قدما دقیقا می دانستند که این علم بی سرانجام است
و راه به جایی نخواهد برد. نه این که در امکان درستی آن به لحاظ علمی تردید
داشتند، اما با مجموعه معلوماتی که در اختیار داشتند، روشهای آزمایشگاهی که می
شناختند، می فهمیدند که این امر در این شرایط نشدنی است و کسانی که ادعای آن را
دارند، ادعای بی دلیل دارند، و آب در هاون می کوبند.
با این حال، تبدیل کردن این علم به یک «سر» که اولا خداوند در اختیار هر کسی نمی
گذارد، و ثانیا هر کسی لیاقت داشتن آن را ندارد و برای رسیدن به این نقطه باید
عملیات خاص ریاضتی هم داشت، در ذهن بسیاری این تصور را ایجاد کرده بود که این کار
شدنی است. اما کار هر کسی نیست. این کار توسط افرادی که اهل طلسمات هستند، کارهای
شگفت در زندگی می کنند، یا بسیار زاهد و پاک هستند، و شرایطی از این قبیل امکان
تحقق دارد.
علم کیمیا علمی است که دست کم سه علم در آن جمع شده است. علم طبیعی، علم دین و
الهیات، و علوم انسانی از انواع آن و البته به اعتبار آگاهی هایی که در باره نفس و
روح و ویژگی های محیطی در آن وارد می شود. البته که علوم انسانی تعبیر تازه ای است
اما به هر حال به نوعی موضوع آن انسان است و این «انسان» و دانشی که در باره او می
شناختیم، ارتباط با علم کیمیا دارد. حتی بحث لغت و حرف و عدد و اسم و بسیاری از
مسائلی که به کار نوعی فلسفه حروفی و نقطوی می آید، در علم کیمیا ورود دارد.
حالا می توانیم به بخشی از آن کلافها که در اطراف علم کیمیا هست، مراجعه کنیم و
ببینیم قضاوت کردن در باره معلومات این علم، یا به عبارتی «اقناع» در دایره چه
کلافی از معلومات و پیش فرضها و باورها و تقدس گرایی ها بوده است. به چند نمونه از
اموری که این علم را از مسیر خود خارج کرده، اما سخت مورد قبول مخاطبان بوده و آنان
را قانع می کرده، اشاره می کنیم:
موسی (ع) کیمیا را
به بشر آموخت
این که چطور با دین پیوند می خورد، با توجه به داستانهایی که در
باره موسی و قارون گفته شده و این که حضرت موسی این دانش را به قارون یاد دارد، از
آن به عنوان علمی که یکی از انبیاء بنیانگزاری کرده یاد می شود: « خداى تعالى علم
کیمیا، موسى را کرامت فرمود و خاصیت آن چنانکه بادویه حاره زر را بسوزاند، اگر
خواهد باز بادویه ممتزجه زر گرداند و بعضى فلزات نیز زر کرد. موسى علیه السلام
بعلم کیمیا گوساله را بسوخت. قارون آن علم، از موسى علیه السلام، بیاموخت و بسیارى
فلزات با زر کرد و خواسته بىشمار برو جمع شد. بغرور خواسته، در موسى کافر شد.
خداى تعالى زمین را مأمور موسى گردانید و او بفرمود تا قارون را با خواستهاش فرو
برد» (تاریخ گزیده، ص 41).
در تاریخنامه طبری (1/ 351 ـ 352) آمده است: چنین است که قارون به اصل اندر زرگر
بود و موسى او را بزرگ داشتى که پسر عمّش بود و اندر همه بنى اسرائیل نیکوروىتر
از او نبود. بدان وقت که موسى از مناجات باز آمد و قومش گوسالهپرست شده بودند،
قارون با هارون به یکجا بودند، و سامرى گوساله از آن زر کرده بود که از فرعون و
قومش جدا کرده بودند به دریا اندر. چون موسى باز آمد و خواست که آن گوساله را
بسوزد و خاکش به باد بر دهد تا ایشان بدانند که اگر این گوساله خداى بودى، آتش از
خویشتن باز داشتى. پس موسى قارون را گفت: این را بسوز. و زر هرگز نسوزد و لیکن
اندر آتش بگدازد و هر چند آتش یابد صافىتر شود و غش از او بشود و از اصلش هیچ کم
نشود. قارون موسى را گفت: این را چگونه بسوزم که آتش زر را نسوزد؟ موسى دعا کرد
خداى عزّ و جلّ او را آن کیمیا که زر از او کنند بنمود، و آن گیاهى است و حال آن
چنان است که چون او را خشک کنند و با داروهاى دیگر بیامیزند و بر سیم افگنند زر
شود، و اگر او را بتنها بىدارویى بر زر افگنند، زر خاکستر شود از نیرو که اندر آن
گیاه است. و از آن گیاه بر لب آن دریا بسیار بود و لیکن کس آن را نشناخت، و پیش از
آن کس کیمیا ندیده بود و نشناخته. پس موسى دعا کرد تا او را حیلت آموزد تا آن زر بسوزد.
خداى موسى را وحى کرد و آن گیاه او را بنمود و بیاموخت که این را چون با داروهاى
دیگر بیامیزى و اندر آتش کنى با نقره زر گردد و چون تنها بر زر افگنى زر را بسوزد.
و بعضى مردمان چنین گویند که کیمیا از آسمان به وحى به موسى آمد و از این خبر همى
گویند، و لیکن این علم امروز بر روى زمین نیست و خلق در طلب او بسیار روزگار برند
و هیچ چیز نتوانند کردن. و لیکن بدان که کیمیا را اصلى است و کس نداند مگر خداى
عزّ و جلّ.
و از ابو یوسف القاضى روایت کنند شاگرد ابو حنیفه که هر که خواسته نفقه کند به طلب
کیمیا کردن مفلس گردد. و هر که دین به داورى و علّت درست خواهد کردن زندیق شود، و
هر که حدیثهاى غریب طلب کند دروغزن گردد. پس موسى قارون را آن کیمیا بیاموخت،
قارون موسى را گفت: این داروها نیز مرا بیاموز تا بنگرم که زر گردد، پس بدانم که
آن زر به آتش سوزد یا نه؟ و موسى آن داروها او را بیاموخت. پس آنگاه آن گوساله
زرّین بر آتش نهاد و آن گیاه خشک کرده و سوده بر وى پراگند، آتش گوساله را بسوخت.
پس موسى چون بنى اسرائیل را به مصر باز آورد، قارون از آن گیاه بسیار با خویشتن
بیاورد و از آن بسیار زر کرد، و اثر خواسته بر او پدید آمد.
کیمیا منتسب امام
صادق (ع)
از سوی دیگر علم کیمیا به خصوص در حوزه شیعی، به جفر و جامع ارتباط
یافته و با امام جعفر صادق (ع) پیوند نزدیک دارد. این که جابر بن حیان از صحابیان
امام بوده یا نبوده، حرفی است اما این که اصل این معارف از سوی امام صادق به وی
تعلیم داده شده، وجه دیگری است که این شبه دانش را به منبع دین پیوند می زند.
البته یکی از حربه های غالیان شیعه، ادعای کیمیا بوده و این باز نشان می دهد که
میان این شبه دانش با ادعاهای ماوراءی چه اندازه ارتباط بوده است. شیخ صدوق در
جایی در باره غلات و مفوضه نوشته است: «نشانه مفوضه و غُلات و اصنافشان این است که
مشایخ و علماء قم را در باره ائمه مقصر خوانند، و نشانه حلاجیه از غلات دعوى تجلى
است به همراه عبادت با این که خود نماز و همه فرائض را ترک کنند و دعوى علم به اسم
اعظم و دعوى انطباع خدا در وجود آنها و دعوى این که ولى چون مخلص شد و به مذهب
آنها عارف شد نزد آنها از انبیاء افضل است، و یکى از نشانههاى آنها دعوى علم
کیمیا است که جز دغلى و روکش نقره بر برنج و قلع از آن ندانند که به رخ مسلمین
کشند، انتهى کلام صدوق. شیخ مفید قدس الله روحه در شرح این کلام گفته است غلو
تجاوز از حد و خروج از اعتدال است ...» (بنگرید: اصول کافى / ترجمه، ج2، ص:
810).
این نکته جالبی است که شخصی مثل صدوق، کیمیاگری را یک ادعای بی ربط و اقدامی از
روی دغلی می داند.
خواندن این نکته هم در باره شلمغانی از کسانی که متهم به غلو است، آن هم از زبان
ابن ندیم جالب است که گوید: «ابو جعفر محمد بن على شلمغانى، که در اخبار شیعه ذکرى
از وى شده، و در صنعت کیمیا دست داشت، و این کتابها از اوست: کتاب الخمائر. کتاب
الحجر. کتاب شرح کتاب الرحمه تألیف جابر. کتاب البرانیات». (الفهرست، ترجمه، ص
643)
علم کیمیا با دعا
جلو می رود!
این که علم کیمیا نیاز به نوعی اخلاص درونی دارد، جز آن که متکی به
برخی از دیدگاه های کلی تر است که هر علمی اول اخلاص درون می خواهد، به ماهیت خود
این علم هم باز می گردد. در شمس المعارف الکبری (احمد بن محمد بونی م 622) در آداب
دعایی پرداختن به کیمیا آمده است:
و اعلم أن من أراد أن یصل إلى علم الکیمیا الصحیح، فلیتطهر و لیصم 40 یوما
متوالیة، یجتنب الروح و ما خرج منها و یفطر فیها على الحلال، و یقرأ کل لیلة وَ
الشَّمْسِ وَ ضُحاها وَ اللَّیْلِ إِذا یَغْشى، وَ الضُّحى و أَ لَمْ نَشْرَحْ
کل واحدة 7 مرات: و قُلِ اللَّهُمَّ مالِکَ الْمُلْکِ- إلى- حِسابٍ 40 مرة، ثم
تقول: اللهم إنی أسألک بقدرتک على کل شیء و تسخیرک لکل شیء، یا أحد یا صمد یا
وتر یا حی یا قیوم أن تصلی على سیدنا محمد، و أن تسخر لی العلم الذی سترته على
کثیر من خلقک، و أکرمت به کثیرا من عبادک، یا کافی یا غنی یا مغنی یا فتاح یا
هادی، و اغننی به عمّن سواک إنک مالک الملک، و بیدک مقالید السموات و الأرض، و أنت
على کل شیء قدیر. فإذا فعل ذلک سخر اللّه له من یرشده إلى ما طلب، یقظة أو مناما
و اللّه على کل شیء قدیر.
کیمیا از راهبان مسیحی است
از سوی دیگر، علم کیمیا به راهبان و زاهدان مسیحی ربط می آید. گفته شده است که
خالد بن یزید که از بانیان این علم بوده، آن را از مریانس راهب فرا گرفته است.
(شرح حال خالد بن یزید در وفیات الاعیان و ترجمه آن با عنوان منظر الانسان:1/
440) ما توجه داریم که در عصر اول، نسبت دادن یک دانش به اهل کتاب، به معنای متصل
کردن آن به نوعی قدسیت دینی بود. یعنی یا در کتابهای آسمانی بوده یا این راهبان
زاهد، در اثر زهد و ریاضت به این مقامات دست یافته اند.
کیمیا : افسانه ها
و مکان های افسانه ای
وصل کردن کیمیا به افسانه ها و قصه ها خود سبک دیگری است که در
پیچیده تر شدن این امر کمک می کند. وقتی سخن از دماوند با دنباوند به میان می آید،
شرحی از عجایب این کوه و شکاف های داخل آن به میان آمده از وجود «کبریت احمر» که
داروی اصلی کیمیاست، سخن گفته می شود. بعد هم با داستانهای دیگر به هم وصل می شود:
« و چون بر سر کوه ایستى بر آن ریگ همه کوهها چون پشته نماید و دریاى خزر در
مقابل او راستا راست، سى سوراخ در سر این کوه باشد که دود کبریت از آن بیرون آید و
آوازهاى عظیم با سهم ازین سوراخها شنوند از لهیب آتش که حقیقت شود که در جوف و
میان کوه آتش است، و هیچ حیوان قرار نتواند گرفت از سختى باد که جهد. و میگویند
کبریت اصحاب کیمیا مىشاید یافت. و در عهد قابوس شمس المعالى یزدادى آورده است که
جوانى بود پسر امیرکا خواندندى، آنجا کبریت احمر بدست آورد و زر میکرد تا پادشاه
را معلوم شد بگریخت». (تاریخ طبرستان: قسم اول، ص 183). همه می دانیم که چه
داستانهایی برای قله دماوند گفته شده و حالا کیمیا هم داخل این قصه ها می شود.
ورود و خروج در مبحث کیمیا در متن های چند دانشی جالب است. دو نمونه یکی عجایب
المخلوقات طوسی است و دیگری نفائس الفنون آملی. هر دو تلاش می کنند این علم را
تعریف کنند، از آن دفاع کنند، از شیادان انتقاد کنند و در عین حال در عظمت آن داد
سخن بدهند.
کیمیا قابل انکار
نیست!
در حالی که بسیاری از دانشمندان کیمیا را نوعی فریب می دانستند اما
بسیاری از دانشمندان در دنیای اسلام آن را قبول داشتند. آغازین عبارات طوسی در
عجایب المخلوقات خود که یک اثر دایره المعارفی و چند دانشی است، این است که «باب
فى ذکر الکیمیا و انه صنعة الروحانیه» و این توضیح که«بدانک علم کیمیا صنعتى است
لطیف، روحانى». (عجایب المخلوقات، ص 447).
طوسی بر این باور است که علم کیمیا با این که دانش درستی است، اما در حال حاضر از
میان رفته و نشانی از آن نیست. درست مثل خط کوفی که با آن همه زیبایی که در متون
برجای مانده می بینیم، از نظم و نسقی که بین کلمات هست، آن هم کاف های زیبا و
غیره، اکنون از میان رفته، یا ساختن طاسهای سنجری و طبق های چینی که دیگر کسی
قادر به ساخت آنها نیست، آری مثل اینها، علم کیمیا هم از میان رفته است: «و اکنون
این علم از میان بعضى خلق فوت شده است و بعضى از حرفتها ظاهر است و علم آن فایت
چنانک مصحفاء کوفى کى نبشتهاند و حروفها و اشکالها کرده کى بعمرى یک ورق از آن
کاتبى نتواند نبشتن. کافها و صادها کرده اگر صد بینى همه بر یک نسق کى میان کافى
در هم نیامده باشد و کس نمىداند کى آن چون نبشتهاند یا بقالب نهادهاند. دیگر
علم کیمیا و طبقهاء صینى و طاسهاء سنجرى سپیدرو یکى صد من و هفتاد من کم و بیش
نیاید کى آنرا چون کوفتهاند و بر چه سندان کوفتهاند و بکدام کلبتین برداشتهاند
و امروز صانعان حاذق بالاء ده من طاسى نمىتوانند زدن و کوزها سپیدرو کردهاند
پهلو فراخ، گردن باریک، مطرقه در آن چون زدهاند و من طبق صینى دیدم بوزن هشتاد
من. جمعى رو گران در آن تأمل کردند کى اینرا چگونه کوفتهاند. جوانى دعوى کرد کى
این صینى را قرص تنگ کنند و چهار تا بنوردند و مىکوبند پس یک تا کنند. چون
بیازمودند میسر نشد و علم با رنج مندرس شد و علم قنادیلها و مینا و خودهاء فرنگى
یک پاره آهن، کس نمىداند و بمرگ علما فایت شد. پس روا باشد کى علم کیمیا مندرس
شد. و قارون دانست و شداد عاد دانست و اسکندر رومى، امروز ندانند و بعضى کى مانده
است آنرا منکر بودن بىشرمى بود. (عجایب المخلوقات: ص 449 به نقل قزوینی، ابن
الفقیه هم حکایت دیگری در چگونگی نابودی علم کیمیا نقل کرده است: « ابن فقیه گوید:
پادشاهى بر بعضى از حکما، غضب نمود و ایشان را به ولایت کرمان که زمینى بىآب و
علف بود فرستاد. و آب آنجا در پنجاه ذرعى زمین مىباشد. پس حکما به هندسه، قنوات
در این زمین جارى کردند و زراعت کرده، آبادى ساختند. پس، بهترین بلاد شد. چون
پادشاه را خبر شد، حکما را از شهر کرمان بیرون کرده به کوهستانات کرمان فرستاد. در
آنجا نیز، آبها جارى کرده عمارات بنا نهاده و محالات آبادان شد. پادشاه را خبر شد
حکما را گرفته، محبوس نمود. ایشان در مجس، علم کیمیا را اختراع نمودند و براى
مخارج خود به قدر کفاف، کیمیا ساخته و کتب و نسخ او را سوزانیدند و علم کیمیا،
منقطع شد. در کوههاى کرمان، سنگى به هم رسد که چون به آتش گذارند مانند هیمه و
زغال بسوزد.ٔ» (آثار البلاد و اخبار
العباد / ترجمه، ص 537)
سپس طوسی در عجایب، حکایت دیگری نقل می کند حاکی از این که کیمیا واقعت داشته و آنها
تأکید مجدد بر این که «و مقصود ازین حکایت آنست کى علم کیمیا حقیقت است اما آنرا کى
آفریدگار هدایت دهد.» و باز حکایتی دیگر از کسی که در عهد سنجر اهل کیمیا بوده و
نتیجه آن که «مقصود آنست کى سر کیمیاگرى الهام آفریدگار است و تقدیر نیکو و اقبال
و فیروزى و بعضى بدان راه نبرند، انکار کنند کى «من جهل شیئا عاداه.» و بهیچ علمى
استخفاف نباید کرد. ذلک فضل اللّه یوتیه من یشاء. و ما پس ازین بابى یاد کنیم در
علم طب و آن علمى است نافع و شریف و منفعة آن عام» (عجایب المخلوقات، ص 450 ـ 451.
یک دایرةالمعارف دیگر از آملی است و نامش نفائس الفنون که می تواند تصویری که از
علم در قرن هشتم هجری در کشور ما وجود داشته نشان دهد.
آملی در تعریف کیمیا گوید: «عبارتست از معرفت کیفیت تغیّر صورت جوهرى با جوهرى
دیگر و تبدیل مزاج آن بتطهیر و تحلیل و تعقید و مانند آن آنرا اکسیر و صنعت نیز
خوانند». سپس در باره امکان وقوع آن سخن گفته و کلمات کسانی را که در آن تردید
دارند رد می کند. دلیل آن را هم این می داند که چون این علم نمی بایست دست جهال
بیفتد، صاحبان آن با «رمز و راز» سخن گفته اند و همین سبب شده که کسانی آن را
انکار کنند، اما از نظر او درست است: «بدانکه ارباب اینضاعت بنا بر صیانت صنعت از
جهال تا کثرت مال سبب ضلالت و مفسده ایشان نگردد و چون در او برموز و اشارت سخن
راندهاند و صورت ضنت ورزیده لاجرم هر کس را وصول بدو صورت نبندد و ظنّ امتناع
حصول او چنانکه بیشتر اهل زمان بنابر قصور همّت و فتور عزیمت ایشان برآنند ظنّى
کاذب و توهّمى فاسد است چه تبدل صور نوعى بر ماده واحد بحسب اسباب مختلفه چنانکه
در اصول طبیعى مبرهن شد امرى ممکن و حکمى واقع است و تخلف مطلوب از مساعى اکثر اهل
روزگار بعد از مقاسات بسیار و اضاعت اوقات و اعمار یا بواسطه قلت معرفت و عدم
احاطت ایشان بود بر انواع تدابیر و اسرار و دقایق آن یا از فقدان اسباب و آلات آن
و عدم مساعدت انصار و اخوان» (نفائس:3/ 159). بعد سخنی از جابر و خالد بن یزید در
تآیید آن آورده و در شرح شعری که یکی از مؤلفان این علم در کتاب شذور گفته، در شرح
کلمه «رجیع» و این که همان «گوگرد احمر» است یا «زرنیخ ابیض»، گیاه است یا جز آن
فرمایشی از امام علی (ع) نقل می کند: «جمعى از علما طبیعى برآنند که آنچیز مفرد
نتواند بود و آنچه از جناب امیر المؤمنین علیه السّلام نقل کردهاند که فرمود. «ان
فى الزجاج و الزاج و الزیبق الرجراج و قشر بیض الدجاج و الزنجار الاخضر و الحدید
المزعفر لکنوز الایؤتى الالولى فقیل زدنا یا امیر المؤمنین فقال هو هواء راکد و
ماء جامد و ارض سائله و نار خامدة» نزدیکست بدین قول».
سپس شرح مفصلی از همین کتابها در باره مراحل کیمیا می دهد و با اطمینان را امر
درستی می داند. (160 ـ 184). البته تصور نشود مبانی مهمی است، بلکه یک نوع تغییرات
شیمیایی ساده از رنگ و تغییر در عرض و جوهر و این قبیل امور است که در این عبارات
مختصر حاصل همه آنها آمده است: « و بر جمیع اقوال شک نیست در آنکه اگر کسى خواهد
نقره یا قلعى را مثلا زر سازد ناچار او را چیزى باید که رنگ آن کند و آنرنگ با
جوهر او آمیخته شود و در داخل او غوص کند چنانکه بر آتش نهند از او جدا نشود و
فاسد نگردد و هر آنچه خاصیت زر بود در او بادید آید پس بناچار داروئى باید که در
او پنج خاصیت موجود بود:
یکى رنگ کند.
دویم از او جدا نشود.
سیم آنکه با نقره یا قلعى کداخته شود و بیامیزد.
چهارم آنکه بوقت گداختن بتصعید نرود و نسوزد.
پنجم آنکه خواص زر در او با دید آید و تحصیل این دارو چون بر تدبیر تام و اهتمام
مدام موقوف بود این صنعت را کیمیا نام کردهاند چه کیمیا به لغت فرس، تدبیر و حیلت
است».
استناد به یک حدیث شگفت با عبارات کذایی و منتسب به امام علی (ع) برای ثابت کردن
یک نکته در کیمیا جالب است. یک علم دیگر هم با نام سیمیا کنار کیمیا هست. آملی در
تعریف آن می نویسد: « دخالت روحانیت در جسمانیات: سپس از علمی مشابه کیمیا، با
نام سیمیا یاد کرده و مبانی آن را بدست می دهد. اساس این علم این است که با توسل
به روحانیت و مداخله دادن آن جسمانیات، به اصلاح امور جسمانی بپردازد: این علم
لذتی در آدمی پدید می آورد که از بهترین لذات است: «لذت او اکمل لذات علوم است
بنابر آنکه این علم شخص را بر اسرار عالم ملک و ملکوت اطلاع میدهد بلکه او را چنان
گرداند که روحانیانرا مشاهده کند و با ایشان سخن گوید و شنود و مخالط ایشان بشود و
یکى از ایشان گردد.و اما آنکه بر این علم قدرت حاصل شود بنابر آنکه فایز بر این
علم بر هر چه خواهد قادر بود.چنانچه امراضی که اطبا از آن عاجز باشند همچون برص و
جذام و زمانت و عشق مبرح بغایت و مانند آن تواند کرد بواسطه آنکه او به استعانت
روحانیات تدبیر کند و طبیب به استعانت جسمانیات و شک نیست در آنکه روحانیات قوى تر
باشند از جسمانیات». (نفائس: 3/ 184). این بحثها ادامه می یابد.
بی اعتمادی به کیمیا در میان شماری از دانشمندان قدیم
گاهی از پارادایم یا همان اصولی که همه را در یک چارچوبی قانع می کند که آن
علم را تلقی به قبول کنند و مسائل را را بپذیرند، چنان صحبت می شود که گویی وقتی
بر اذهان حکمرانی داشته، به هیچ روی مخالفی برای آن نبوده است. در باره کیمیا چنین
نیست. فرض کنیم همه باور داشته اند که البته چنین هم نبوده است، اما مخالف م بوده
است.
ابن سینا اعتقادی به کیمیا ندارد و این ردیه را بر اساس همان شناختی که از جنس و
فصل دارد مطرح کرده است. در واقع، انتقال فصل از جنس به جنس دیگر محال است و او
محتاطانه این دانش را رد کرده است(بنگرید: شفاء طبیعیات: 2/ 162: و أما ما یدعیه
أصحاب الکیمیاء، فیجب أن تعلم أنه لیس فى أیدیهم أن یقلبوا الأنواع قلبا حقیقیا،
لکن فى أیدیهم تشبیهات حسیة، حتى یصبغوا الأحمر صبغا أبیض شدید الشبه بالفضة، و
یصبغوه صبغا أصفر شدید الشبه بالذهب». شرح دیدگاه های شیخ را شهرزوری در الشجرةالالهیه
ص 320) می دانیم که شیخ به احکام نجومی هم باور ندارد و این محصول نوعی نگره او به
علم طبیعی است که به رغم همه استدلالهای کلی، همچنان نوعی حکومت تجربه و حس در آن
هست و بنابرین درک چیزی به نام ویژگی های عجیب برای افلاک و ساختن احکام کذایی
برای آنها، برای او قابل قبول نیست . (شهرزوری در رسائل الشجرة الالهیه ص 322)
گوید: و للشیخین الفاضلین أبی نصر و أبی علی- قدس اللّه أرواحهما- رسالتان لطیفتان
فی إبطال أحکام النجوم، و خلاصتهما ما ذکرناه.
البته بعدها شیخ بهایی که بی علاقه به این مباحث نبود، به نقل از بعض المحققین با
ابراز این سخن گوید که او در اواخر عمر رساله ای در درستی آن نگاشت: « قال بعض
المحققین: و على تقدیر تسلیم کونها نوعا لا یلزم استحالة الانقلاب، فإنا کثیرا ما
نشاهد صیرورة النواة عقربا، و الشیخ الرئیس بعد ما تصدى لإبطال الکیمیا فی کتاب
الشفا، ألف فی صحتها رسالة سماها حقایق الأشهاد.» (کشکول: 3/ 254)
یکی از دلایل بی اعتمادی به کیمیا هم این بود که انتظار مردم از عالمان به این علم
این بود که ثروتی بیندوزند. حتی پادشاهان در هوس همین امر از مدعیان این علم حمایت
می کردند. اما وقتی این علم نمی توانست به جایی برسد، مورد تمسخر و بی اعتمادی
قرار می گرفت: « از کعبى حکایت شده است که گفت: به محمد بن زکریا گفتم تو دعوى سه
گونه علم مىکنى و در آن سه نادانترین مردم هستى. نخست آنکه مدعى علم کیمیا هستى
وحال آنکه زنت براى ده درهم تو را به زندان انداخت. اگر روزى به چنین مبلغى که مهر
او بود دست مىیافتى هرگز کار به مرافعه در نزد حاکم نمىکشید. دیگر آنکه مدعى علم
طب هستى ولى چشمانت را واگذاشتى تا نابینا شدند. سه دیگر آنکه دعوى نجوم و علم به
کائنات مىکنى و حال آنکه به حوادثى گرفتار آمدى و آن قدر از حدوث آنها بىخبر
بودى که پیشگیرى نتوانستى تا گرداگردت را احاطه کردند. (مختصر تاریخ الدول، ص:
221)
به این عبارت در کتاب التوسل الی الترسل از قرن ششم هجری از بهاءالدین محمد بغدادی
بنگرید:
و بروزنامه محررداران و در نگارخانه مصور گردان که شادى و راحت در دنیاى اغبر
کبریت احمر است، تا نقش بند ازل از تصویر وجود ایشان فارغ بود (و با هم) بعهد
قدیم قدم در راه عدم نهادند و از هردو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا، در جستجوى آن
تکاپوى کردن و اندیشه انکساب آن در ضمیر آوردن از خیالات فاسد و آرزوهاى محال
باشد، و با سوداى اعادت عمر سابق قرون سالف در یک قران افتد، و من ورائهم برزخ
الى یوم یبعثون، و طبیعت روزگار بر بدسازى و لئیمنوازى مجبول است، (احراز را از
اعادت او) ( التوسل إلى الترسل، متن، ص: 351).
در بسیاری از متون «سیمرغ و کیمیا» با هم می آید، و این تقارب بدان جهت است که هر
دو از اساس بیهوده شمرده می شود. شرف الدین قزوینی (م 740) در المعجم فی آثار ملوک
العجم (ص 73) از قرن هشتم گوید: « وصیت دیگر آن است که تا تواند راه خدیعت و مکیدت
دشمن که: لیس العدوّ على کلّ حال بمأمون بر خود بسته دارد و از موجبات مکاید خصم
و سگالش دشمن بههرحال ایمن و غافل نباشد و بر دوستى و وفاى او که چون سیمرغ مکان
و چون کیمیا امکان ندارد به هیچ وجه اعتماد ننماید و اعتضاد نیفزاید»
ابن جوزی هم در صید الخاطر به طور کلی منکر تحقق کیمیاست. اما اینجا نگاه دیگری
حاکم است. همه علوم دقیقه و غیر آنها فقط باید به اندازه آموخته شود که در خدمت
دین باشد. ابتدا در باره نجوم بحث می کند و این که «و ما أبله من یقطع عمره فی
معرفة علم النجوم» چه اندازه ابله است کسی که عمرش را صرف نجوم می کند. پس چه
اندازه باید یاد گرفت؟ «انما ینبغی أن یعرف من ذلک الیسیر و المنازل لعلم
الأوقات». همین بیش از این «جهل محض» خواهد بود، مخصوصا آنچه مربوط به احکام نجوم
است. سپس در باره کیمیا گوید: «و أبله من هؤلاء من یتشاغل بعلم الکیمیا فانه هذیان
فارغ. و اذا کان لا یتصور قلب الذهب نحاسا لم یتصور قلب النحاس ذهبا. فإنما فاعل
هذا مستحل للتدلیس على الناس فی النقود، هذا اذا صح له مراده. و ینبغی لطالب العلم
أن یصحح قصده، إذ فقد الاخلاص یمنع قبول الاعمال. و لیجتهد فی مجالسة العلماء، و
النظر فی الاقوال المختلفة و تحصیل الکتب، فلا یخلو کتاب من فائدة». (صید الخاطر:
ص 272). اینجا نگاه غایت گرایانه و این که علمی خوب است که فقط برای دین و شناخت
مبانی آن باشد و باقی بیهوده است، بر این بحث حاکم است. این نگرش مسلمانان اخباری
را قانع می کند.
ابن ندیم و کیمیا
مناسب است نگاهی هم به آنچه ابن ندیم در باره این علم گفته
بیندازیم. افراد کتابشناسی مانند ابن ندیم که با رساله ها و کتابهای مربوطه آشنا
بودند، می دانستند که این دانش، ریشه در دانسته هایی دارد که از مصریان قدیم و
یونانیان به دست آمده است. ابن ندیم، مردی عاقل و کتابشناس است و و از این زاویه،
ارتباط علوم را با مناطق مختلف می داند، ما این که او هم در پارادایمی گرفتار آمده
که کیمیا را بخشی از علوم اولین و آخرین می داند، نباید تردید کرد. او در باره
ریشه این علم می نویسد: «حکایت دیگر خالد بن یزید بن معاویه را حکیم آل مروان
میدانستند، وى ذاتا با فضل بود و اهتمام و محبت زیادى بدانش و علم داشت. و چون
بفکر ساختن کیمیا افتاده بود، امر کرد گروهى از فلاسفه مصر را که عربى میدانستند،
احضار نمایند، و از ایشان خواست کتابهاى کیمیا را از زبان یونانى و قبطى بعربى
برگردانند، و این اولین مرتبه بود که در اسلام از زبانى بزبان عربى ترجمه گردید.»
(بنگرید: فهرست ابن ندیم / ترجمه فارسی ص: 442)
سپس در مقاله دهم الفهرست شرحی مبسوط از اخبار کیمیاگران و اهل صنعت، (تعبیری که
وقتی مطلق به کار می رود، دقیقا به معنای کیمیاست) می پردازد.
ابن ندیم ارتباط بین «جسمانیات و روحانیات»را در کیمیا باور دارد و پس از اشاره
به این که این علم از هرمس گرفته شده که دانشمندی بابلی بوده که از بابل به مصر
رفته و این علم را از آنجا گرفته می گوید: « اوست که پى بخاصیت اشیاء و روحانیات
برد، و در اثر بررسیها و کنجکاویهایش، علم ساختن کیمیا را پیدا کرد، و بر طلسمات
واقف و آگاه گردید». بدین ترتیب کیمیا با «روحانیات» و «طلسم» ارتباط پیدا می کند.
سپس از زکریای رازی نقل کرده که هیچ کس فیلسوف نخواهد بود مگر آن که «کیمیا»
بداند. در واقع اگر این ادعا درست باشد از نظر رازی، علوم فلسفی، اساس کیمیا را
تشکیل می دهد.
نکته دیگری که ابن ندیم گوید ایجاد ارتباط بین الهامی بودن علم کیمیا با آن مطلبی
است که در باره نقش حضرت موسی در تعلیم این علم گفته اند با این عبارت: «گروهى از
کیمیاگران بر آنند که خداوند آنرا بر مردمانى که اهلیت این صنعت را دارند الهام
مینماید، و گروه دیگر بر آنند که خداوند آنرا بموسى بن عمران و برادرش الهام داشت،
و آنها قارون را متصدى ساختن کیمیا نمودند، و همینکه قارون مقدار زیادى طلا و نقره
ذخیره کرد، همه را زیر زمین جاى داد و خداوند تبارک و تعالى که دید، او نخوت و
غرورى پیدا کرده، و بر هر چه که نزدش بود استیلا یافته، بدعاى موسى علیه السلام او
را هلاک کرد».
وی سپس شرحی از نویسندگانی که آثاری در این باره دارند گفته است و از آن جمله در
باره جابر و اختلاف نظر هایی که هست که او مرتبط با جعفر برمکی بوده یا امام جعفر
صادق علیه السلام. اطلاعات وی در اینجا کتابشناسانه است اما همزمان اطلاعات مربوط
به کیمیا با بناهای عجیب الخلقه داخل هم می شود. وقتی از هرمس حکیم یاد می شود از
اهرام هم صحبت شده و به هم مرتب می گردد: «در مصر ساختمانهائیست که آنرا- برابى
نامند، و در آنها سنگهاى بسیار بزرگ بکار رفته. و بربا- خانههائیست که بشکلهاى
مختلفى ساخته شده، و آنرا براى بهم زدن، و سائیدن، و گداختن و بهم پیوستن، و
عرقگیرى ساخته، و پیداست، که براى کارهاى کیمیاگرى است. و در این ساختمانها
نقشها، و نبشتههاى فراوانى در زبان کلدانى و قبطى دیده میشود که کسى بآنها پى
نبرده، و در زیرزمین آنجا گنجهائى پیدا شد، که در آن، پر از پوست نازک گورهخر و
پوست خدنگ که تیراندازان بکار برند، و سبیکههائى از طلا و مس و سنگ بود و بر آنها
این علوم را نوشته بودند.» (الفهرست، ترجمه، ص 633). بعد از بابلی ها و یونانی ها،
به معرفی مسلمانانی که در کیمیا نوشته اند، پرداخته است. خالد بن یزید و سپس جابر
و بعد شماری دیگر.
عدم پیشرفت در علم همزمان با ادعاهای شگفت، سبب پدید آمدن داستانهایی شد که کسانی
به کیمیا رسیدند ولی از دیگران پنهان ماندند تا این علم بدست جز خودشان نباشد.
مثلا در باره سائح علوی یا «ابو بکر على بن محمد خراسانى علوى صوفى، از فرزندان
حسن بن على رضوان اللّه علیهم» گفته شده است: «از کسانیست که بگفته کیمیاگران،
بکیمیا دست یافت، و همیشه از بیم دولتیان شهر بشهر میگشت و کسى را ندیدم که او را
ملاقات کرده باشد، و کتابهایش از اطراف کوهستانها بما رسید». (الفهرست، ترجمه
فارسی، ص 643)
البته ابن ندیم خودش هم می داند که با وجود این همه رساله و کتاب، ابهاماتی وجود
دارد. از جمله در این که اصلا این دانش از کجا بوده است. اما در آخرین عبارت، ضمن
آن که این سردرگمی را نشان می دهد که اصل کیمیا از کدام یک از ملل است، باز هم آن
را متصل به بناهای تاریخی مصر می کند: « محمد بن اسحاق گوید: کتابهائی که در این
زمینه تألیف شده، خیلى بیشتر و بالاتر از آنست که بشماره درآید، زیرا مؤلفانش آنها
را بکیمیاگران بسته و نسبت دادهاند، ولى مصریان در این رشته تصنیفات و دانشمندانى
داشتهاند چون ریشه این سخن از آنجا بوده، و این علم از آنجا سرچشمه گرفته و برابى
معروف، که خانههاى حکمت و ماریه است از شهرهاى مصر بشمار میرود. و بقولى اساسا
سخن در کیمیا از فارسیان باستانى بوده، و بقولى یونانیان و بقولى هندیان، و بقولى
چینیان، اولین سخنگو در این امر بودهاند. و خداوند، از همه داناتر است». الفهرست:
ترجمه، ص 644)
مسیر این بحث این بود که وقتی ما در باره یک علم سخن می گوییم، و علمی بودن آن را
به اقناع و سکون نفس می دانیم، همواره باید توجه داشته باشیم که در چه فضایی
معلومات خود را ارائه داده و مخاطبان را قانع کرده است. روزگاری بسیاری از علوم
مانند طب و نجوم را به نام دین، با استناد به برخی از اقوال، برداشت ها و نگاه های
غایت گرایانه دینی که علما به آنها باور داشتند، در ظرفی ارائه دادیم که گرچه
ارائه آن سکون نفسی پدید می آورد، اما پیشرفتی نداشت. عاقبت این علوم از جای دیگری
آمد و ما را هم تحت تاثیر قرار داد. باید مراقب باشیم در باره باقی علوم چنین
نکنیم و اجازه دهیم شفافیت در علم اصل باشد. عدم خلط یک علم با دانش های دیگر،
تحمیل انگیزه های نادرست بر گزاره های علمی بسیار مهم است. من درک می کنم که علوم
انسانی شرایط ویژه ای دارد، اما باید به گونه ای پیش برود که بتوان از تجربه های
ناهنجاری که برای علوم در گذشته پدید آمده و سبب عقب ماندگی ما شده، پرهیز کرد.
منبع: خبر آن لاین