این نوشته را مهرماه 1390 نوشتم. الان اوضاع بهتر شده، میشود، یا نمیشود، نمی دانم
من تا به حال سیرک نرفته ام. تصویر ذهنی من از سیرک همان تصویری است که در کودکی در برنامه "دیدنیها" دیده ام. همانجایی که فیلها روی یک پایشان میچرخند، شیرها از وسط آتش رد میشود، ببرها مثل گربههای ملوس روی دست و بازو چرخ میزنند، و فُکها توپِ قرمز را روی بینی مشکیشان میچرخوانند! این روزها زیاد تبلیغ سیرک را می کنند، می خواهم بروم از نزدیک سیرک را ببینم! می خواهم بدانم در سیرک چه اتفاقی می افتد؟ مردم در آنجا به چه چیز می خندند؟!
وقتی دانشگاهها جمعیتی ده هزار نفری پیدا میکنند، وقتی رقابت در دوره دکتری شبیه بعه رقابت در آزمون کنکور میشود، وقتی به یکباره ظرفیت پذیرش دانشجو چند، - و حتی چند ده- برابر میشود، وقتی بنگاههای آموزشی برای تور کردن شاگردان پولدار رقابت میکنند، وقتی استادان در فکر ارتقا و شاگردان در فکر دلبری از "استادان موثر در مصاحبه" اند، وقت درک را با مدرک و فهم را با تعداد مقاله میسنجند، وقتی مقاله دانشجو با نام استاد چاپ میشود و دانشجو صمیمانه به این تنفروشی علمی تن می دهد، وقتی "می دانم که نمی دانم" ارزش روزگار نیست، و کسی را برای پرسشهای عمیقاش، ارتقا نمیدهند، وقتی همه این "وقتی"ها واقعیت محقق یک جامعه و لایه زیرین آن می شود، چه اتفاقی میافتد؟
استاد، نام با شکوه کسی نیست که نمره تو را در کارنامهات وارد میکند، و ثمره تو را در کارنامه خودش! زندان بان سختگیری که تا میگویی:"استاد! خسته نباشید!"، تنفس اعلام میکند! بازرگانی که علم میفروشد، و بهایش را از چاه نفتی که زیر پای توست، طلب میکند! دلالی که تو را به درون شبکه مافیایی استادی و استادشدن راه میدهد، و کار را بین خودیها تقسیم میکند! ناشری که تو را برای پاکنویس دست-نوشتههایش استخدام میکند، و قدر تو را به تقدیر خود گره میزند! ... استاد نام با شکوه کسی دیگر است! کسی که بسیار مشتاق دیدارش شده ام!
سقراطی باید!
هنگامه ای که علم را از شبه-علم بازشناسد!
نفحه ای، سوری، شیپوری، چه می دانم! ای کاش، موذنی! که نعش علم را به روز داوری آورد!
کارنامه ای دیگر!
برای مردمانی که دست راست و چپ شان را نمیشناسند! و با دانسته های خود زندگی نمیکنند! ....
عجیب خسته ام! دارم شعر می گویم!
فرایبند درست می گوید[1] که امروز نهاد دانشگاه، از همه نهادهای تاریخی و قرون وسطایی جزم اندیشتر است، و دستگاه تفیتش عقاید هولناکتری دارد، وقتی میشنوم که در دایره استخدام هیئت علمی دانشکاها دارند چه سئوالهایی میپرسند و چه مغرور و چه بی مهابا همه کارهای خود را مکرر در مکرر، وحی منزل می پندارند!
کار بدجوری گره خورده است!
نه ناامیدم و نه می خواهم کسی را به گریه آورم. نه مغز خر خورده ام تا با دم شیر بازی کنم و نه شیر آن دراز گوش را، تا مرد سیاست و معرکه گیر این میدان شوم!
می بینم که آنچه گره ها را کورتر می کند، خود مسائل نیست، دست های مدعی بی شماری که در خیال خود در حال بازکردن گره هایند!
همهمهای از دستها(!)، دستهایی که برای بازکردن گره ها، هم دست نمی شوند! و برآنند تا بازشدن تک تک گره ها را به نام خود، نه آرمان و کشور و حتی ایمان خود، ثبت کنند!
یک دست واقعا دزد و منفعت طلب است و دست دیگر به ناحق به همین صفات متهم! دستی به کار است و دستی در کار دست اندازی! دستی دارد گره را کور تر می کند و فریاد که "یک "آن" صبر کنید، الان باز می شود!" دستها برای او دست می زند، و دستی به او تقدیر نامه می دهد! کار دست به دست می شود! و در این میان گره کوچک ما، همچنان برجای خود، هاج و واج مانده است!
اوضاع خیلی وخیم است، و زخم پیکرمان بدخیم! دستمال جراح عفونی است و تیغِ جراح کند شده است! بی حسی است که همه چیز را فراموشت می کند! خسته ام! می روم تا یک سیرک واقعی را ببینم!
.... آنجا که شیران قوی پنجه را به گربه های ملوسی تبدیل میکنند، و بر این کار، نام "تربیت" مینهند! و به این هنرنمایی و کاردستی خود، از ته دل می خندند!
پایان
نظرات دوستان و همراهان همپیشانی ام درباره این نوشته اینجا قابل رویت و پیگیری است.
بعد نوشت:
امید که تندی و شلتاق و کوچک دلی این قلم در این نوشتار، عاقلان دور اندیش و دریا دلان خوش اندیش را نیازارد و آن را به حساب توصیف درد حاصل از یکی دو مورد خطایی شمارند که احتمالا در این 100 ساله اخیر،-با گرایش به 70 سال اول- در این مرز و بوم اتفاق افتاده است.
و امیدوارم مردان عمل و سازندگان فردای ما عرایض این ذره زیراتمی را نادیده بگیرند، و مصلحان دین و خوش اندیشانِ تدبیر، اوقات رحمانی خود را به انفاس دنیایی این دنی، مخدوش نسازند. و از صمیم قلب امیدوارم که همچنان و همواره، همه کارهای خوب روزانه خود را، با همان شتاب و سداد قدیم پی بگیرند.
این وجیزه بی مایه عارضه خستگی است! حساب و کتاب، قلم و دوات، طرح و تدبیر و ارائه پیشنهادهای سازنده کار فرادستان و هزاردستان و مهتران است! ما فقط آخ و اوخ می کنیم! شاید کسی به دادمان برسد!
[1] به گفته های فرایبند(Feyraband)، فیلسوف علم معاصر در مقاله " چگونه از جامعه دربرابر علم دفاع کنیم؟/How defend the society against science" اشاره دارم.