هایدگر می گوید: "فلسفه اخصّ از تفکر است". یعنی چه بسیار "فلسفه خوان"ها که اهل تفکر نیستند. آنچه دانشگاه های ما (غالبا) تربیت می کند در بهترین حالت، "فلسفه دان" یا "کارمند فلسفه" است، نه فیلسوف و فرد رشیدی که در اندیشیدن خوش می درخشد. بماند که "خوش درخشیدن در اندیشیدن" آغاز زاه است! بالاتر از آن، اصلاح گری و احیاگری است. تربیت مصلح مرتبه بالاتری از تربیت متفکر است.
در واقع فلسفه هم مثل همه رشته ها این استعداد را دارد که فرد را منجمد در تاریخ فلسفه، و متحجّر در گذشته و متصلّب در حل و فصل مسایل دیروز فیلسوفان، ذهنیتگرا، و دور از درک واقعیت پیچیده ی مسایل نگه دارد.
موضوع و زیستگاه فلسفه "وجود" است، ققنوس فلسفه جز در آشیانهی " هستی (یا جان)" یا " همهی هستی (یا جانِ جهان) " نمی نشیند. اگر توجه به "ارتقای علمی"، (بخوانید: افزایش درجه های علمی)، مبداء میل و اصلیترین خاستگاه فعالیت های فلسفی باشد، دیگر تفکر اصیل و بنیادین ریشه نمی گیرد! و همه سراغ کارهای زود بازده، کمّی، و و دهن-پُرکن می روند! (معنای این سخن البته این نیست که هرکس "ارتقای علمی" یافت ، اهل تفکر نبوده و حظی از علم نبرده است.)
در فلسفه که نقادی، و خود-انتقادی، قوام و معنای حرکت است، و فیلسوف در حال گفتگو با خویش، و نقد دایمی یافتهها، ارزشها و روشهای خویش است، اتکای نظام ارزشیابی به سیستم مقاله نویسی (موجود)، مُخل حرکت آرام و پیوسته، اما ریشه دار و عمیق دانشجوی فلسفه است.
ملاصدرا می گوید: تعقُّل در نفی تعلّقات است، یعنی آدمی که تعلُّقات دارد، بوی تعقّل به مشامش نمی رسد! بدترین نوع تعلق، "تعلّقات بقاست"، در اینجا مراد من، نه بقای مادی، بلکه بقای معنوی است. در جامعه ای که اندیشیدن، نقدکردن، و پرسیدن و چالش کردن، هزینه دارد، (و برای نمونه حداقل هزینه ی آن از دست دادن ارتقای علمی، و کم مایگی پرونده ی علمی است)، تراوش فکری و نظریه پردازی، و رشادت فکری رخت بر می بندد!
در نتیجه این "بی جُربزگی فکری" به تدریج محدودیتهای ذهنی درونی، عینی و بیرونی می شود، و خود را در درون فرد به صورت جهانی واقعی، و بر مبنای برهانهایی انکار نشدنی آرایش ساخته و مستقر میکند. در اینجاست که جامعه، نظام دیوان سالاری دانشگاهی، نظام مشروعیت بخشی، نظام قدرت، خواسته یا ناخواسته، از افراد مُهره می سازد، و انسان را مسخ و قالبی می کند. مسخ و قالبی! ... اگر مسخ و قالبی شدن در هر یک از رشته ها و دانش های رسمی زشت و نامیمون است، در فلسفه همچون حرامزادگی و فحش ناموس است!
هیچ موجودِ بی درد و بی وجودی (که دست کم، دردِ "می دانم که نمی دانم" ندارد)،- نمی تواند دارای "آگاهی وجودی" باشد. انسانی که دغدغه سازگارا زیستن ندارد، و میان خواسته ها، افکار و رفتارهایش وحدتی بر فرار نمی کند، و زندگی خویش را بر مرداب تناقضات و تعارضات بنا می کند، نمی تواند فلسفه را درک کند، و در طول حیات علمی اش حرف جاندار و عمیقی بزند.
شگفتی است فیلسوفی که معنای "گزاره"ها را می کاود اما از معنای زندگی اش سوال نمی کند!، سازگاری سیستم های منطقی را بررسی می کند، اما میان خود، جامعه، دردها و پرسش های زمانه و زمینه اش، ربط و نسبتی برقرار نکرده است! استاد تحلیل و فراست است، اما نارضایتی دانشجویان از کلاسش را درک نمی کند و از اول تا آخر کلاس، یک ریز سخنسُرایی می کند!
فلسفه ای که به تور کمیت بیافتد، فلسفه نیست، شیّادِ بزک کرده ای است، که یا به زودی شرمسار پرسشهای ساده سقراط می شود، یا در قامت جلّاد به حذف سقراط کمر می بندد.
در معنای مفروض این نوشته، هر آگاهی عمیق، فلسفه است و چنین آگاهی عمیقی آنچنان معشوق انحصار طلبی است که با هر "توجه به غیر"، و " هوسِ رقیبِ دیگر"، بار سفر بسته و رخصت دلبری را به شریک "تازه از راه رسیده" اش می بخشد!
نمی توان فلسفه را به خدمت گرفت، فلسفه ما را به خدمت می گیرد!