توضیح: در خاطره سفر خارجه به مالزی، به تاریخ 25 اردیبهشت1391 در سایت پیشانی(+) منتشر شد.
سپاس خدای را سپاه فریبکار جهل را از سرزمین پرامید اندیشه و ایمان ما، بیرون راند، اما بعد، ما را حال خوش بود در سوار شدن به طیاره ی خارجه، آنگاه که کمربند پرواز بستیم و در گوش، صدای رادیو-طیاره را شنیدیم که به الفاظ نامانوس، به زبان "حیوانات ناطق" اروپایی، مطالبی را "ور ور" می نمود و در همان حال چندی از نسوان بلد دور، با لباس های قرمز و احجاب نامتراکم، که رنگ آن، با اندورن و بیرون آن طیاره سِت شده بود، ما را خدمت آمدند، تا از راه و رسم پریدن از طیاره به وقت خطر، و "هواگیری" به وقت "بی هوایی"، بیاموزند،
بسی به حالشان افسوس خوردیم که امید دارند از گرگ مرگ، با این جادو های مدرن بگریزند، و دانستیم که هیچ یک از ایشان چون جنابمان، بر سفره سبک جانی و در مقام "موت قبل فوت" وارد نشده اند، از این بابت بسی شادمان شدیم و بر جان شیدا و "مسافر" خویش خود "دو صد آفرین" گفتیم!
با همین احساس وجد و سرخوشی، بر صندلی قرمز آن طیاره ی نشستیم و بغض خویش را از بابت دوری از سرزمین ابا و اجدادی و وارد شدن بر این موجودات نامانوس فروخوردیم، فروخوردنی!
طفلک، طیاره در حال پریدن بود و قرقر هایش رو به فزونی! و از اندرونش صداهای مهیب و غرش های عجیب به گوش می رسید، با این همه دلِ دریایی ما، بیش در خویش، مشغول بود و می رفت تا به آرامی بر سرزمین خیال آباد و رویایی خواب، وارد شویم، و دگر بار"موت قبل فوت" را به عینه بیابیم(!)، .... رفتیم و رفتیم و رفتیم تا آنجا که از آن پنجره کوچک مجاور، تنها آبی لاجواردی و گاهی اندک، ابرِ نیم بندِ سفیدی قابل رویت بود و حالیا در این حال، به خواب عمیقی، فرو افتادیم! و بر پهنه ی اسرار گیتی واردشدیم!
با بوقک آن طیاره، نیم چرتک ما پاره شد و به خود آمدیم، وضعیت "تیک آف" به پایان رسیده بود و مردمان در حال بگو و بخند بودند و ولوله آرامی به راه افتاده بود، در این هنگام آن سرخ جامه گان، با گاری های دستی سیاه خود، در وسط کوچه های تنگ آن طیاره به حرکت درآمدند، و گردن های خود را با تکرار جمله "تی اُر کافی" به این سو آن سو می خرامانینندی!، به خود آمدیم و در دل، رجم شیاطین می کردیم، و به اذکار منقوله مشغول شدیم، و خدای را بابت اینکه تا آن روز، این همه اجنبی بی جنبه و "کفش دوزک انسان نما" ندیده بودیم، سپاس گفتیم و از شما چه پنهان، بارها، در همان حال که بر صندلی آن طیاره نشسته بودیم، قریب به 30 ، 40 درجه ای، سر به سجده ی شکر ساییدیم و گاهی در همان حال، از خوف حق، به خواب شیرینی فرو افتادیم!
با احساسی شبیه عطسه، حسی شبیه به "وز وز" پشه، در مجاورت بینی، از "موت خواب" بیرون شدیم و در پی علت این "حالتِ وزوزی"، بر بام صندلی برآمدیم! نکند شیطانی در لباس پشه ای، بر بینی ما وارد شده است!؟، نکند می خواهد با روشی که "فرعون"-علی لعنت الله علی القوم الظالمین- را هلاک کرد، ما را نیز در لاک خود فرو کند؟! آیه ی استعاذه را بر زبان جاری کردیم؛ و رخصت جولان این تشویشات باطل را، که محتمل ناشی از "طیاره زدگی" است، از خود ستاندیم، آنگاه با ایستایی و استواری، دست از جیب اراده بیرون بیاوردیم و به سوی بینی "خوش تراش" خویش، روان نمودیم، دو انگشت در اطراف آن بیاسودیم تا آنگاه که خرطوم آن پشه ی مشوش را از سراچه ی خیشوم خود، به درآوردیم! پای منحوسش را آرام کشیدیم، تا فرار نکند و از دست قدرت ما بیرون نشود، که ناگاه دیدیم مسافری که بر سجده گاه ما نشسته است،-یعنی همان صندلی قرمزی که ما بر آن سجده می آوردیم(!)- چون اجل معلق، با ابروانی در هم کشیده، چون پل معلق، و فرازیده گردنی، چون افعی ملوّن، به مانند غول چراغ، بر ما ظاهر شده است، و دندان کروچه می رود! .... ماندیم در او بنگریم که چون شیر زخمی بر ما می نگرد، یا در خود فرو رفته و بیاندیشیم که این "ماده ی اولی" از کجا پیدا شده است؟!
بیش در اندیشه شدیم و چون فراز آمدیم، دانستیم که قائله چیست و چرا استخارات بسیار ما برای این سفر، همه میانه آمده است! اکنون، گرچه بیان قبایح و اشاعه فواحش و ذکر عیوب جماعت مسلمین حرام است، لیک، نمی از یمی را با شما باز می گوییم تا جگر کبابمان خنک شود، و شاید که از خنکای جان ما، نفحتی وزیدن بگیرد و آتش تبهکاری و معصیت ایشان را بَرد و سلام گرداند.
آری، آن چه در بینی ما رفته بود، مور و پشه و جانور نبود(!)، بلکه موی مُجعّد آن مسافر بود که با فهم ارتفاع خود از سطح زمین و احساس دوری از برادران میهنی و گشت وزین و عزیز و جلیس النهاد " ارشاد"(!)-یا محتملا نزدیکی به بهشت برین و هم جواری حوریان سر به ناز و سیه چشم بهشتی-چارقد از سر بنهاده، موی پریشان کرده و ... "بعضی غلط های دیگر"، کرده بود!
در این حال با کسب اجازه از همسر محترم، به دور و بر نگاهی انداختیم، و در آن حال که چشمان همسر از طیره نگاه ما به طرفه الاعینی دور نمی افتاد، با تیز بینی و شهاب چشمی، دفتر آن حادثه را تورقی نمودیم! و دیدیم که: وه! چه اتفاق ها اوفتاده! و آنگاه که ما در کهف خویش و بر این "طیاره ی آواره" آرمیده بودیم، بر این مردمان "آسمان ندیده" و "آزادی نچشیده" چه ها رفته است؟! رفتنی!!
در مقام حیرت بودیم، که عجبا(!) این همه شعله های جهنم دور ما بود و ما نمی دانستیم؟! و از حرارات آن نمی سوختیم؟! و بیش از پیش قدر خود دانستیم که ریسمان ایمانمان دست کم فولادی است و نه کش آمدنی است و نه گسستنی!، و گُمان، خوش نمودیم درباره ی "خود" ، که حتی در بهشت نیز- که گویی در آسمان هفتم است- چون این "نقطه چینان" دچار الیناسیون(خودباختگی) نمی شویم و در خیام بهشتی بد نهشتی نمی کنیم!
باری، ... اکنون مسئله دیگر بود! مانده بودیم اکنون، که حاجت به حضور در "دبلیو سی" یا همان "وَکیوم هُوم/VACUM HOME"- و به تعبیر قدما، " بیت الخلاء" داریم، این مسیر تنگ و پر از "سر"باز" ان ایرانی" را چگونه طی کنیم؟، آنگاه به روشنی دانستیم که چرا عالمان فقید فرموده اند که: دنیا دار تزاحم است و ما اکنون در میانه رفتن و رهایی، و ماندن و دربه دری، مانده ایم(!)، حالی، دل به مرداب زدیم، و با چشمانی بسته و سری چسبیده به گردن، جانب آن معبر جهنمی را گرفتیم!
در راه بازگشت! احساسی شبیه به احساس نیوتن دو ثانیه قبل از افتادن سیب، در ما بالیدن گرفت، خود را همچون "ککوله"(1)، در خوابی رویایی می دیدیم که ساختار "بنزن" را کشف می کرد، می گفتیم: شاید میان "او" و "ما" و "مار و دم"، نسبتی باشد(!) ، از انیشتین یاد کردیم که موهای بلندش به یالهای آن شیر خشمگین می مانست!، ....نکند ما نیز آبستن کشف تازه هستیم؟! خود را در مقام حیرت، و زمین و زمان را در مقام "سیس" می دیدیم!
شتاب لازم نبود! چشمه ی حقیقت جوشیدن گرفته بود و بر سریر قلب ما جاری شده بود،-یعنی اصلا در آن وضعیت قلب پاک دیگری نبود که بدانجا جاری بشود! - پس آرام، دیگر بار مسئله را با خود هجی نمودیم، و با دیده دقت در آن نگریستیم:
به راستی چه نسبتی میان ارتفاع زمین و چارقد مسافر است؟ که چون ارتفاع زیاد شود، "تا" می شود و در کیف، و چون ارتفاع کم می شود، "باز" می شود و بر سر؟ (روشن است که طرف دوم این معادله را در وقت بازگشت از سفر و فرود در سرزمینمان تجربه نمودیم)، به حق که در این مسئله رازی است از اسرار دینداری در میان آسمان و زمین! سرزمین و آسمانِ سرزمین!
گمان بردیم که از برای حل این مسئله، باید شخصا، فیزیک نوینی بسازیم! و ما برای این مهم برگزیده شده ایم. دست ها را با مشتی باز کرده، باز کردیم و خمیازه سربه نازی را در همهمه ی آن مجلس اغیار رها نمودم، گلبول های سفید و حجم فربهی از اکسیژن را به سوی اشرف اعضای جسم مثالی مان گسیل نمودیم، در آن حال شور مستی بر ما غالب گردید، و در خلسه حضور، افتان و خیزان بودیم که، مهماندارِ سرخ جامه ی بی بهره از حقایق و فهم روحانی، "بالشتک کوچک قرمزی" در دستانمان گذاشت! بیچاره گمان برده بود که ما در این کش و قوس و به تعبیر دقیق تر، صعود و نزول عرفانی، در پی خوابیدنیم نه بیدارگری!
پس، آه سردی کشیدیم و از این همه فاصله که میان باریک بینان و "باریک بینی ان" است، در افسوس شدیم و دگر بار، اندک اندک به خواب محزونی فرو رفتیم! و پرسش حاصلخیز خود را در خاطر آوردیم... به راستی چه نسبتی میان چارقد مسافر و ارتفاع از زمین است ...میان زمین و آسمان آن سرزمین ... چه نسبتی...؟!
پی نوشت:
(1): در اینجا خواننده گرامی این سطور باید بداند که "ککوله ی دانشمند"، خواب دید که یک مار دارد دم خویش را می خورد و از اینجا فهمید که ملکول "بنزن" چگونه آرایشی دارد.