سوال: در ابتدا بگویید با توجه به اینکه گفته می شود هدف علم چیرگی انسان بر طبیعت و هدف فلسفه فهم وتبیین جهان است آیا علم وفلسفه با هم همسویی دارند؟
پرسش شما پیش فرضهایی دارد که به نظر من پیشفرضهای کاملا درست و دقیقی نیستند یا اینکه من با آن ها موافق نیستم. اگر بخواهیم تاریخی نگاه کنیم دوگانۀ علم و فلسفه -دوگانگی قائل شدن میان علم و فلسفه- پشتوانۀ تاریخی ندارد ونمیتوان به صراحت از این دوگانگی دفاع کرد. مثلا زمانی که ارسطو به طبیعیات می پردازد حس نمیکند کار غیر فلسفی میکند و زمانی که به متافیزیک میپردازد حس او این نیست که کار غیر علمی میکند. این نکتۀ آشکاری است که در کتابهای مقدماتی فلسفه و تاریخ علم قابل ردیابی است. در واقع ممکن است این نوع نگاه به تاریخ که علم، این است و فلسفه این یک نوع «تاریخ نگاری ویگی» باشد. به این معنا که با فهم امروزین به تقسیم بندی و ارزشگذاری دربارهۀ تاریخ دیروزین بپردازیم و این اشکالی است که در کارهای باترفیلد به روشنی در نقد برخی از انواع تاریخنگاری طرح شده است. اما اگر بحث دربارۀ این تقسیمبندی را به صورت امروزین نیز بررسی کنیم میبینیم که امروزه نیز در فلسفۀ علم برای ما روشن است که علم – چه در کلیت آن و چه در برخی جنبههای مناقشه انگیز روشی و دانشی- تن به این تفکیک صریح و متمایزی میان علم و فلسفه و حتی دیگر حوزههای معرفتی نمیدهد.
دومین پیشفرض سوال شما این است که هدف علم چیرگی بر طبیعت است. به نظر من باید این گونه گفت که ایده ای مطرح شده است که علم مدرن نسبت به ارزش چیرگی بر طبیعت حساسیتهای کمی دارد که برخی آن را به جملۀ معروف بیکن torture nature for her secrets (شکنجۀ باکرۀ طبیعت برای استنطاق رازهایش) ارجاع می دهند. بیکن برای طبیعت، واژۀ her را به کار میبرد یعنی طبیعت مانند باکرهای است که نمیخواهد رازهایش فاش شود وعلم با شکنجه او این راز ها را آشکار میکند. یا این عبارت که مثلا «نیوتن نور را شکنجه میکرد» که شااره به عمل آزمایش علمی به عنوان اقدامی مداخلهای در جزءجزء کردن پدیدارها و قرار دادن آنها در قالب فهم ریاضی و مقولهای جهان است. گویی نور متهمی است که آن را بر صندلی نشاندهایم و میخواهیم او را اسنطاق کنیم. ممکن است چیرگی بر طبیعت که در سوال به عنوان هدف علم مطرح شد اشاره به همین افکار داشته باشد. بر این اساس میتوان شکلگیری علم و فناوری جدید را در بن، با ایدۀ میل به تسخیر جهان همراستا گرفت. اما این صرفا یک نگاه تاریخی- توصیفی دربارۀ علم است. علم با تحلیل مفهومی لزوما در این نگاه خلاصه نمیشود. به لحاظ فلسفی علم مجموعه فعالیتهای فکری و عملی در جهت نجات پدیدههاست (to save the phenomenon) هدف علم عقلانی دیدن (Rationalize ) یا عقلانی خواستن جهان است علم می خواهدکاری کند عقل – در اینجا logos -مبنای عقلانی و شکلدهندۀ جهان باشد.
در قسمت دوم سوال گفته شد که هدف فلسفه فهم و تبیین جهان است. اگر ما جدایی علم وفلسفه را نه به لحاظ تاریخی و نه به لحاظ مفهومی بپذیریم میتوانیم بگوییم هدف هر دو فهم وتفسیر جهان است. حال، با این تفسیر آیا علم وفلسفه همسویی دارند؟ از دید من علم و فلسفه هم همسویی وهم ناهسویی دارند در واقع علم و فلسفه با یکدیگر گفتوگو میکنند و این گفتوگو به چند شکل صورت میپذیرد. من طرفدار این هستم که علم به تنهایی نمیتواند مبنای عقلانی و چیدمان خود را مشخص کند و این فلسفه است که چیدمان علم را مشخص می کند.
سئوال: آیا علم هم چیدمان فلسفه را مشخص میکند؟
به نظر من، فلسفه به ذاته ( درباره علم) گشودگی دارد. در واقع اگر فلسفه ای چشم خود را بر سرشت، روش و فراوردههای علم ببندد فلسفه نیست بلکه سنت است. برای نمونه، افکار جدیدی که ما در فلسفه علم میخوانیم همگی ناشی از چشمان بازی است که برخی فیلسوفان و ریاضیدانان به فیزیک نوین، فیزیک نسبیتی و مکانیک کوانتومی داشته اند. افرادی همچون وایتهد، راسل، ویتگنشتاین، کارنپ، پلانک، انیشتین و بسیاری دیگر فلسفه ای در تناظر با فراوردههای علمی زمان خود را اندیشیده اند. اگر فلسفه ای بگوید من باعلم کاری ندارم از نظر من یکی از ورودیهای کلیدی خود را بسته است و حداقل ضرری که از این امر فلسفه متحمّل میشود این است که «نوزایی» خود را از دست میدهد. در واقع گزارههایش را به محک تجربه و شناخت جدید طبیعت نمیبرد.
سوال: آیا می توان گفت اگر یک فیلسوف، علم نداند فیلسوف نیست؟
بهتر است بگوییم آیا کسی که از علم و تحولات آن بیاطلاع است میتواند در جهان خود با گفتوگو با دانشمندان به «تعبیر و تفسیر جهان»، و اگر مایل است، «تغییر جهان» بپردازد؟ نظر من این است که در فلسفه تعهدی است دائمی که میداندار این گفتوگو باشد و از این جهت لازم است نسبت به علم و آنچه در آن است، گشودگی وجود داشته باشد.
سوال: رویکرد های فلسفی به علم چیست؟ روش فلسفه پیشینی (پیشین از فلسفه) و روش علم پسینی (پسین از تجربه) است. حال این دو چگونه می توانند بر یکدیگر اثر بگذارند؟
اجازه دهید به دور از عبارت کلی و به صورت جزئی تر این پرسسش را بررسی کنیم. برای نمونه بپرسیم: روانشناسیِ فلسفی –که پیشینی است-چه کمکی به روانشناسی تجربی –که پسینی است- میکند؟ فارغ از چالشهای فلسفی که دربارۀ اصل این تقسیمبندی مطرح است، به نظر من فلسفه به دو شکل میتواند بر علم اثر بگذارد: نخست به صورت پیشا علمی و دوم به صورت پسا علمی. روش تحقیق فلسفی کمک میکند که پهنای عقلانی ما برای طرح و تقسیم مفاهیم خیلی گستردهتر شود و برای ما خلاقیت وسیعی در فهم جهان فراهم شود. در واقع فلسفه به زبان ساده مانورهایی عقلانی مواجه هوشیارانهتر وفعالتری را با علم تسهیل میکند. در واقع پیش از اینکه علم مصداق پیدا کند فلسفه میتواند امکانها، حدود و ثغور، تبعات، ساختارها و نتایج منطقی آن را به صورت پیشینی بررسی نماید (این حداقل کمکی که به نظر میرسد روش تحقیق فلسفی به علم می کند). اما رویکرد دوم پساعلمی است. هر علمی زمانی که بحث، گفتوگو وآزمایشهای آن انجام میشود از نتایج و فرآوردههای خود یک سری تبعات و پیامدهای فلسفی نتیجه میگیرد. ثلا در فیزیک کوانتوم یک فیزیکدان کوانتومی ادعا میکند که از آنجا که در مکانیک کوانتوم با پدیده های پیشبینی ناپذیر رو به رو هستیم، علیت نقض شده است. در اینجا فلسفه به کمک می آید تا ببیند آنچه در فیزیک کوانتوم رخ داده آیا واقعا نقض علیت است؟
سوال: آیا خود روانشناس یا فیزیکدان نمیتواند این کار را انجام دهند؟
می تواند، اما زمانی که این کار را می کند با شان فلسفیاش این کار را انجام می دهد نه با شان فیزیکدان یا روانشناساش .فلسفۀ علم به طور خاص در چنین بستری متولد شد یعنی مسائلی پیش آمد که فیزیکدانان را به فیلسوفان تبدیل کرد. از دید من فلسفه، هم به صورت پیشا علمی و هم به صورت پسا علمی به علم کمک می کند تا اتقان یابد، ساختار پیدا کند و نتایجش دقیق و البته متواضعانه باشد.
سوال: به نظر شما، زبان علم چگونه بر زبان فلسفه تاثیر می گذارد؟
پاسخ به این سوال به چند مقدمه نیاز دارد. در یک تقسیم بندی بسیار کلی معتقدند تاریخ اندیشۀ بشر چهار پارادایم یا دورۀ بسیار بزرگ را پشت سر گذاشته است و امروزه در دورۀ چهارم است. نخست، پارادایم هستی است که درآن مسئله انسان در آن پارادایم، پرسش از هستی است. در این پارادایم انسان خود را در مواجه با هستی می بیند و درباره آن پرسش میکند. پرسشهای این پارادایم برای نمونه این است: آیا هستی، هستی اش از خودش است یا از غیر خودش است؟ هستی، حادث است یا قدیم؟ هستی هستی از چیست و از این قبیل پرسشها که امروزه پرسشهای متفیزیکی نامیده میشوند. دومین پارادایم پارادایم معرفت است. در آن پرسش از هستی به پرسش از معرفت تبدیل میشود. پرسش «چه میتوانم بدانم؟» کلیدیترین پرسش این پارادایم است. جریان معرفتشناسی به صورت جدی با این پرسش پا به میدان میگذارد که با انقلاب کپرنیکی کانت شناخته میشود. علی الادعا، پرسش های پارادایم قبل در این پاراداریم یا منحل می شوند و یا تغییرات بنیادین پیدا میکنند پارادایم سوم، پارادایم زبان است. اگر پرسش کلیدی پارادای معرفت «حدود فاهمه» است پرسش این پارادایم «حدود ناطقه» است. ایده پالایش زبانی در ویتکنشتاین و پس از آن پوزیتویستهای منطقی- برای نمونه کارنپ- به صورت رادیکال مطرح میشود. از نظر کارنپ بیشتر یا همۀ گزارهها و پرسشهای متافیزیکی مهمل و بیمعنادار هستند و پرسشهای متافیزیکی ناشی از به کاربردن نادرست زبان اند. و بالاخره پارادایم چهارم، پارادایم فرهنگ است که در آن عقلانیت یک عقلانیت نسبیگرا و درون گفتمانی است که مضمون آن به کارهای برخی از فیلسوفان شناخته شده از جمله هوسرل وابسته است. در این پارادایم عقلانیت یک موجود فرهنگی است پرسش ها و پاسخ ها از دل هر فرهنگی بیرون میآیند و نمیتوان گرانیگاه ثابتی برای آن ها در نظر گرفت.
حال تاثیر زبان علم بر زبان فلسفه، آن چیزی که بیشتر شنیده شده است مربوط به پارادایم سوم است یعنی دوره ای که زبان به پرسش فلاسفه تبدیل شده است. این بحث که امکانات زبان علم چیست؟ زبان فلسفه چیست؟ چه نحو صحبت کردنی در این حوزهها معنا دار است؟ فیلسوفان علم نسبت به پیشینیان بیشتر بر مسئله زبان حساس شدند تا جایی که فلسفه را یک فعالیت زبانی نامیدند. در اینجا حملهای از جانب این فیلسوفان به سمت متافیزیک و متافیزینهای از قبیل هگل و هایدگر صورت گرفت. یک نمونه شاخص آن طعنههای کارنپ به به عبارت nothing itself nothing هایدگر است. که دکتر هشترودی آن را «عدم میعدمد/ هیچی در خود می هیچد» و دکتر داوری آن را «عدم، عدم را مییابد یا عدم خویش را عدم مییابد» ترجمه میکنند. کارنپ این عبارت را با اصل تحقیقپذیری و نظریه معناداری در پی آن بررسی نموده و بیمعنا میداند. فارغ از داوری این ایده پوزیتوستها به نظر من این حمله دو تاثیر مهم داشت. یکی برای حمله کننده دیگر برای حمله شده. تاثیر اول تعدیل ایدههای پوزیتوستها بود. پوزیتوست تقریبا تا اوایل دهه 1960 از ایدههای رادیکال نخستین خود دست کشیده بود و ایده بیمعنای متافیزیک کنار گذاشته شده بود و این به معنای رویارویی گشودهتر دانشمندان با فلسفه بود. اما تاثیر متافیزیسنها و گروهی که به آنها حمله شده بود این بود که ایده توجه به زبان تحلیلی و ارائه ساختارهای صریح منطقی برای بحثهای تعیین کننده متافیزیکی جدی گرفته شد. در نتیجه آن، امروزه ما تقریبا یک سنت تحلیلی متافیزیک داریم که درباره همان مسادل قدیمی و سنتی فلسفه با روش تحلیلی صحبت میکند.
سئوال: به نظر شما در سنت جامعه ما نیز چنین اثرپذیریای وجود داشته است؟
به نظرم در جامعه ما سنت فلسفی و متافیزیکی سنتی – به خصوص در جریان فلسفی حوزههای علمیه- که جریان موثر و قدرتمندی است تاثیری شایانی از این سنت تحلیلی صورت نپذیرفته است اما در دانشگاههای ما این اثرپذیری بیشتر است. اینکه این اتفاق نیافتاده چون ما به آن اعتقادی نداریم یا اینکه از اساس تبعیت از استانداردهای بیان تحلیلی متافیزیک کاری دشوار و نیازمند مقدماتی در فلسفه منطق و معرفتشناسی و غیره است و بنابراین سخت و دشوار است بحث دیگری است. در هر حال ما توجه نداشته ایم که چه تحول بزرگی در عادات زبانی و معرفتی مباحث فلسفی صورت گرفته است و اگر ما بخواهیم متافیزیک و فلسفۀ سنتی خود را ارائه کنیم تا چه اندازه به نوکردن زبان و ساختار منطقی آن نیامند هستیم. به نظر من ما اگر بخواهیم وقتی از سنت فلسفی خود سخن میگوییم فلسفه بورزیم نه اینکه بخشی از تاریخ فلسفه را توضیح و تبیین کنیم به این بازنگری و گفتوگو نیازمندیم.
صدیقه کهیانی
دیماه 1396