این یادداشت را به دعوت سیما فیلم درباره پروندهای به مناسبت سخنرانی دکتر مظفر اقبال نوشتهام. برای وفاداری به ناشر لینک آن را در اینجا قرار می دهم:
http://simafekr.tv/26572-2/
این یادداشت را به دعوت سیما فیلم درباره پروندهای به مناسبت سخنرانی دکتر مظفر اقبال نوشتهام. برای وفاداری به ناشر لینک آن را در اینجا قرار می دهم:
http://simafekr.tv/26572-2/
این یاداشت صرفا برداشت های گزیده من از درونمایه این کتاب است؛ و به واقع مروزی جامع از این کتاب نیست
درباره مناظره اول:
تاریخ نگارش: 24/3/92
نخستین مناظره کتاب "مناظره هایی در باب علم دینی"- (پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، تهران، 1391)- را خواندم. به نظر من نتیجه این مناظره که مناظره ای میان دکتر خسروباقری، استاد مصطفی ملکیان، دکتر حاتم قادری و حجه الاسلام نبوی است، تایید معقولیت نظریه علم دینی تجربی دکتر خسروباقری در میان دقت ها و ملاحظات استاد مصطفی ملکیان- با رویکرد تحلیلی و معرفت شناسانه- و دکتر حاتم قادری- با رویکرد جامعه شناسانه- و از طرفی، اولویت دغدغه و روش دکتر خسرو باقری، بر روش سیاستگذارانه حجه الاسلام نبوی در موضوع علم دینی است.
این روزها که از در و دیوار شهر، دور از جان من و شما، مثل مور و ملخ، دانشجو است که بالا و پایین می رود، طبیعی است "استاد" هم زیاد شود! دانشجوی دیروز، استاد امروز می شود، و دانشجوی امروز، استاد فردا. معبری است لایتغیر و گریز ناپذیر، سنتی از سنت های الهی، ولن تجد لسنت الله تبدیلا! و حتی تحویلا!
وقتی استاد زیاد می شود، مثل چوب گردو که اگر وفور یابد، از چشم می افتد و شان و منزلت اش چون چوب پنبه می شود، استاد نیز از صدر مجالس به نُقل مجالس تنزل یافته و در هر کوی و برزن و اتوبان، همچون پراید سفید، در نظر آمده و در امتداد نگاهت، راهنما می زند، استاد راهنما! و عجیب است که از انفاق، پراید، ماشین رایج استادان تازه کار است! و در این فقره، سری است از اسرار آخرالزمان، که "استاد" و "ماشین استاد" هر دو فراوانند! باور نمی کنید؟، یکی اش خود من!
تا دیروز وسط خیابان گل کوچک بازی می کردم و از بقال سرکوچه کیک و نوشابه می خریدم و افتخارم این بود که نوشابه را یک نفس بالا می روم، چرخ سه مار اَبوی، را تو-دلی می پوشم و در سرزیری کوچه مان، دست-ولی می روم، تا اینکه گذشت و چند صباحی کیف و کتاب دست گرفتم و دور کلکسیون تمبر و عکس فوتبالی و طاق زدن وسط خیابان دوبانده را خط کشیدم، شلوار اتوکشیده پوشیدم و دیگر سیب را با یک گاز هولناک نبلعیدم، ادب آموختم و درس خواندم و مدرک گرفتم و دیگر با دوستان و هم شاگردی ها دعوا و بزن بزن راه نیانداختم، و بالاخره یک روز، با همین قد و بالا و اسم و رسم، به شیرین نام "استاد" مزین گشتم! یعنی مرا هم برخی از خردمندان چیز فهم، "استاد" نام نهادند! استاد!
خوب، آدم است دیگر! "استادی" هم میوه ی ممنوعه نیست! کم کم باورش می شود! نوعی کرخی، یک لذت در عمیق ترین سطح آگاهی، از نوع فرویدی و غیر فرویدی اش، ستون فقراتت را ایستا و اوستا می کند و گام هایت را به سوی "جااستادی"های کلاس های درس، پیش می برد. کم-کمک این ریشه ی نو رسیده، تنومند می شود و بار و بری می دهد و دیگر، هرگز باور نمی کنی که استاد قابلی نباشی و سراغ نمی گیری که این لقب شریف، از ارث پدریِ کدام تاریخ و تبار، و از قِبَلِ کدام خدمت نکرده ات در جوار پادشاهان و حکیمان نصیب شده است!؟ جناب تان، ذکاء الملک بوده اید یا زینه الملوک؟!
در بی خیالی این پسلرزه ها، دل را به دریا می زنی و زورق "استادی" را دو دستی می چسبی که در بیرون غار انصاف، سی صد سال است، اینها سکه ی رایج است و نام "استادی" مرکبی است که خوب سواری می دهد!، یک ترم و دو ترم و صد ترم می تازی و می تازانی و زمانه هم، در تاختن و باختن یاری ات می کند! یعنی در هر میان-سال تحصیلی که می آیی کمی به خود بیایی، یکی می زند پشت سرت خودت و مرکب ات! که بازهم بتاز! تا آنجا که حتی فرصت نکنی یک آن، پایین را نگاه کنی و بگویی: «بابا! آخر من استادِ چی چی ام؟» و اگر هم، از همان بالا بپرسی، مطمئن باش که با طیب خاطر جوابت می دهند که : «همه چی! استاد!» و راست گفته اند که: «هر که به "همه چی" به "هیچ چی"»! یعنی فی الواقع به هیچ ات، نگرفته اند!
با این حال شاید روزی از اتفاق، در پیچ مسیر معاش به دانشگاه و در اتاقک همان "سفید پراید قسطی"، پیچ رادیو را بچرخوانی، و از بد یا خوب حادثه، آنروز "روز استاد" باشد، یعنی سالگرد شهادت استاد مطهری!، همان بنده خدایی که وقت رفتن اش، تنها و تنها همین لقب تو را در پیشانی داشته و همگان او را با این همه آثار و تاثیرش، درست مثل تو، فقط "استاد" می شناسند!، شاید هم به یاد بیاوری شریعتی را، که از دوست داشتنی ترین "استاد" های تاریخ دانشگاه است! دیگرانی هم هستند که بهتر است از بردن نامشان حذر کنم تا بیش از این آبرو ریزی نشود! از همین استاد فرشچیان خودمان[1] گرفته تا مرحوم استاد احمد بیرشک، که بنده خدا تا حدود 90 سالگی، فقط یک لیسانس داشته! یعنی فقط یک لیسانس کافی بوده است تا دانشنامه مشاهیر ایران را بنویسد! بنده خدا!، از همه جا بی خبر!
البته به یقین تصدیق می فرمایید که می شود این فقره مقایسه ی دیروز و امروز را نادیده گرفت! امروز و دیروز دانشگاه تهران چه ربطی به هم دارند؟! مثل این است که بخواهی استاد جعفر شهیدی را با "...این یکی را شرمنده ام!..." مقایسه کنی؟! اصلا شاید معنای قدیمی "استاد"، عوض شده است و دیگر مجاز است به دلالت لفظی، همچون منی را "استاد" خطاب کرد؟! نمی شود که با همه ی رسوم زمانه درافتاد! و به هر بهانه، یقه ی همه را گرفت! اصلا این خود نوعی تکبر است که رای دیگران را درباره خود برنتابیم و حرف همه را باطل انگاریم و خطورات نیم بند ذهن خود را چهار ستون بنای معرفت! بد است، به جان خودم!، آدم باید از دوتا حرف اش، لااقل یکی را درز بگیرد!
حالا این همه زبان ریختم که چه بشود؟ بگویم "استاد" نام بی مدلول این زمانه است؟ نه! این ادعاها چه ربطی به من دارند؟ استادان خود بهتر می دانند با تحریف و حریف نام خود چه کنند. حرفی در دل مانده است و اعترافی تلخ، که فقط می خواهم با شما مطرح کنم، شمایی که تا اینجا "شاگردپروری" کردید و شوروای کلمات مرا تحمل!
استادی لذت دارد، اما نه به اندازه ی شاگردی!
این جدیدترین یافته- شاید بگویید: بافته ی - من است. من از دوری مجلس درس استادی که مرا شاگرد خود، و نه دانشجوی رسمی دانشگاه، که خواسته یا نخواسته "دو واحد" با او درس گرفته است، بی تابم!
من سخت در خود شکسته ام که چرا سالها کج رفته ام، و خود را در رنج یافتن گنجی که معادل ندارد، پریشان نساخته ام؟ چرا در میان دو رشته کوه البرز و زاگرس تحصن نکرده ام و دانشگاه ایران را با شب نامه و شهد نامه منقلب ننموده ام!؟
غیرت را ببین! بچه های دانشگاه ما، برای یافتن یک سوسکِ خوش قد و بالای دو سانتی، در غذای یومیه، و در پس جیغ بنفش یک دختر خانم دانشجو، یک کیلومتر زنجیره ی انسانی درست می کنند! و من برای نیافتن او، در همه ی این نیم-عمر حیات، یک روز هم بی غذا نشده ام! و یک هوار ساده نکشیده ام! یعنی "استاد" از سوسک کمتر است و جوهره صدای این قهرمان، از ان ریحانه کمتر؟![2]
مطهری در جایی گفته: "قلم بی تابی می کند در شرح آن دوازده سال که از محضر "او" کسب فیض می کردم!" و در پس نام "او" می نوشت: «روح ام فدایش باد!». و در حدیث شریف است که مدخل علم، سینه ای است که پنجره ای بر گلستان و عطر کلام حکیم و صاحب دلی،گشاید! حالا برویم نُسخ و متن حدیث را زیر و رو کنیم، شاید این حدیث جعلی باشد! و ما با این قیافه های حق به جانب و خنده های زورکی، اصیل؟!
در بست تسلیم شده ایم به عادت دانشگاهی!، هزاران هزار قانون و خیش نانوشته، که سرزمین نگاهمان را زیر و زبر کرده اند! گردن نهاده ایم به فراموشی! بر سفره ای نشسته ایم که طعامش با معده ی شرقی ما نمی سازد!
از یاد برده ایم که ما، زیر ایوان مدائن درس می خوانده ایم و در وسط مدرسه ی چهارباغ قدم زده ایم و کتاب ها را ورق! آنجا که قناریان با بلبلان مباحثه می کنند و چَه چَه حنجره هاشان در حجره می پیچد،[3] هم آنجا که درختان سرو در ردیف آخر مجالس درس، مودب نشسته اند! و ریز مضراب صدای آب، پیش آهنگ طنین استاد است! نه آنجا که خانه های کلنگی را با زرنگی مدرسه می کنند و از دخمه ی هر تاریکخانه، یک "پیام نور" در می آورند! پیامِ این نور، چگونه بی هیچ پنجره ای به شما می رسد؟ وای! چرا هیچ کس یک حنجره ندارد؟!
"یونیورسیتی" هیچ "شهرآشوبی" ندارد[4]! آن دانشجو برای همین، خودکشی می کند! وزن کشی می کند! زور کشی می کند! "صفاسیتی" را عشق است! آنجا که ملّای رومی برای شمس تبریزی، دست افشان می کند! تا غزلی برای "شمس" نگویی، کجا آفتاب حکمت های "مثنوی" نمودار می شود؟! چون "استاد" ندیده، استاد شده ایم، غالب مقاله ها copy-pasteاند!
حضرات بلندپایه!، چشم انداز بیست ساله!
باور بفرمایید؛ ابن آدم، فقط مغز ندارد و خروجی این "بچه ی حوا"، فقط paper نیست!
درخط پایان این مسابقه، از کنکور تا حبه ی انگور دکتری، چه گلی بر سرمان می زنند؟!
چرا کسی با صاحب نفسی paperنمی نویسد و در ژورنال دل اش چاپ نمی کند!
فلینظر "المجنون" الی طعامه!
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم!
اصفهان
10 مهرماه 90[5]
[3] بی خود نیست اجازه بازدید از مدرسه چهارباغ اصفهان را نمی دهند، که اگر این اجازه را بدهند، دیگر هیچ کسی اصلا به مدرسه نمی رود!
[4] به شعر حضرت حافظ اشاره دارم: دوش می آمد و رخساره برافروخته بود، تا کجا باز دل سوخته ای سوخته بود!/ رسم عاشق کشی و شیوه ی شهرآشوبی، خرقه ای بود که بر دامن او دوخته بود.