باران
شما میدانید؟
یک
ابرِ بارانخیز،
در بیست و پنج سال کویری،
در چند چاه عمیق،
باید ببارد،
تا آب نشود؟!
کوفه گردی
من
قنبرم[1]!
قدرترین شاکی تاریخ،
از
تاریکی شب!
مولای من!
کوفه گردی تا سحر، چه معنی دارد؟!
طعم
من مرغابیام!
چه
میکردم با دامنی که چون میکشیدم، طعمِ وصله میداد؟!
و چون سماجت میورزیدم، تار و پودش در دهان من بود!؟
پرونده
سه فرشته
ورق میزنند!
- «پروندۀ شبنشینیها»!
- « عادت داشته، نازِ خدا را، با نماز بکشد!
امیر
«نماز،
معراج مومن».
معراج نماز، ... امیرالمومنین!
پرواز
آسمان «قد قامت»ات را که شنید،
رُخصت پرواز گرفت؛
... عرش در سجدهات فرود آمد!
عدالت
به
عدالتات شک نمیکنم!
تو که حتی،
آخرین نمازِ مسجدِ کوفه را،
چون قرصی نان،
میان
دو یتیمِ،
«زمین» و «آسمان»
تقسیم کردی!
بیوضو
«بیوضو»، شمشیر به قرآن زد!
مسافر
شکسته
است نماز مسافر،
اما،
چه نماز کاملی خواندی!
مسافرِ شکستۀ من!
سجاده
مولای
من!
به پیشوازِ کدام والا،
این سجاده را،
چون «فرشِ قرمز» کردهای؟
مسئله شرعی
-
تکلیف نمازگزارانی که در میان نماز،
«بیامام» میشوند، چیست؟
- باید «امام» را قضا کنند!
مرهم
طبیبام!
دست به سر!
بی دوا، بیمرهم!
مرهم؟!
ریشخند زخمهای توست!
گلبوسههای اوست دوایت.
حق
مرگ حق است!
الحقُ
مع العلی
و العلیُ مع الحق!
سفارش
پسرم!
مواظب قاتلم باش!
او
فقط یک ضربه به من زد!
مبادا ضربهای به «من» بزنید!
وصیت
و
کوه وصیت کرد:
«مرا شبانه دفن کنید»
لبخند تلخی زد، زمین!
آسمان ... به کنایه خندید!
دریا؛
به نظاره نشست ...
ماه
بغض کرد؛
... و فقط ...
خورشید، گریست!
پرس و جو
صبح
از
سحر
پرسید:
امانت من، پیش کیست؟
سحر
از
صبح
پرسید:
امامت من، با کیست؟
احسان
هَل جَزاء الاحسان الّا الاحسان؟
خانهاش را برایت شکافت!
تو
دَر خانهاش،
... شکفتی!
من
قرآن بر سر شمشیر،
حیله!
شمشیر بر سر قرآن،
کینه!
قرآن بر سر من،
...
رب اجعلنی مقیم الصلاه و من ذُریتی
پروردگارا من و خانواده ام را همنشین همیشگی نماز قرار ده .
- ۹۳/۰۴/۰۶
هیچ گاه قادر به لمس این واژه نبوده ام
و نخواهم شد
آخر چرا؟
باچه دلیل و برهانی؟
باچه انگیزه ای؟
اصلا به چه حقی؟
به چه حقی قرار شد واژه ای این قدر عظیم پابه هستی لب تشنه ای بگذارد که هنوز طعم گوارای شیرینش را مزمزه نکرده، لبش رابدوزند و اجازه ماندن این واژه را بر زبانش ندهند...
مگر هستی کم ظرفیت بود
مگر تاب قدم هایش را نداشت
مگر جان نمی داد برای تکرار این واژه
پس چرا؟
چرا دستش بسته شدبرای از دست ندادنش؟
چرابه آب خوردنی واژه ای که سراسر زندگی بود را به آنانی دادکه بوئی از زندگی نبرده بودند؟
کاش هستی تا به این حد قدر نشناس نبود...
شاید اگر قدرش را می دانست و با تمام وجودش آن راازبر می کرد
اینجا من
منی چون من
این واژه برایم فقط یک واژه نبود
آن هم واژه ای بلندقامت تر از قدکوتاه فهم من