آموزش و پرورش ما در همه مقاطع تحصیلی، حتی در دبستان و پیش از آن، «کنکور زده» است. یعنی مسیر آموزش و پرورش ما به صورت خطی از دبستان به کنکور می رسد، حالآنکه می توان در هر ایستگاه، اهداف مشخص و متفاوتی را لحاظ کرد. گویی نقطۀ صفر، دبستان است و نقطه پایان، کنکور. حتی اگر راهیابی همه دانش آموزان به دانشگاه (چه دانشگاهی؟ با چه کیفیتی؟) قابل توجیه باشد، این شیوۀ خطی هدفگذاری، شیوه درستی به نظر نمی رسد. هر مقطع آموزشی از دبستان تا دبیرستان می تواند اهداف مشخص و آزمون های متناسب با این اهداف داشته باشد. مثلا در دانشآموزان شش سال اول تحصیلی، اهمیت توجه به تفکر واگرا بیشتر است. تفکری که به رشد مهارتهای خلاقیت و همدلی منتهی میگردد. در این مورد، توپخانۀ سیستم حافظه-محور مهمترین مانع است.
در مرتبه بعد، وقتی ورود به دانشگاه از طریق کنکور، به بالاترین خواهانی ما تبدیل می شود، «رشادت فکری» دانش آموزان تهدید می شود. به این معنا که دانش آموزان، پدر و مادرها و معلمها، قدرت تفکر چالشی، نقادانه و خلاقانه خود را از دست میدهند. به این معنا که فرد، در مواجه با گفتهها یا نوشتهها، توان تصرّف در متن را ندارد. از نشانه های بروز این ناتوانی این است که دانش آموز ما نمی تواند مطالب را به زبان خودش- نه صرفا همانند کتاب درسی و معلم- بیان کند؛ نمی تواند نمونه های تازهای مطرح کند؛ از خودش حرفی برای گفتن ندارد؛ او صرفا متن کتابها را اسکن(Scan) میکند(!).
امروزه، کاهش «رشادت فکری» (assertiveness) در دانش آموزان و دانشجویان، یک معضل جهانی است. ما دانش آموزان را از همان ابتدا به اصطلاح دانش آموزانی «آمادهخور» (Spoon-feeding)تربیت می کنیم. چنین دانشآموز یا دانشجویی با افزایش پیچیدگی مطالب، بیش از یک قاشق غذاخوری، «فهمیدن» را کنار میگذارد و به «بلعیدن» روی میآورد. دانشآموز آماده خور بی«صدا» است و تراوش فکری و کاوش عقلی شخصی ندارد. او در همۀ درسها دیکته مینویسد. چیزی را قبل از کسب، کشف نمیکند.
صحبت بر سر عیب های «کنکور زدگی»، بدون توجه به این پرسش که چرا در جامعهای زندگی می کنیم که قابلیت رخداد رسوخ این پدیده را دارد، رویکرد ریشه ای نیست. «کنکورزدگی» در جامعهای میتواند معنا داشته باشد که در آن دیکته کردن فهم و بیان، امر نامعمول و نامتعارفی نباشد. پشتبند اعتقاد معلمی که می گوید: «همان را که در آزمون نمره دارد، در برگه امتحان بنویسید»، هنجارهای معرفتی و اجتماعیای است که دیکته کردن فهم را ناپسند نمیشمرد.
ماشین کنکور در طول دوازده سال تحصیل، «تفکر قطبی و دوگانهانگار درست-غلط» را در مغز دانش آموزان خوشنشین می کند. کنکورزدگی، به اصطلاح، هنجارهای معرفتی دانش آموزان را چنین شکل می دهد که حتی از میان «چهار گزینۀ شبیه به هم»، تنها یک گزینه صحیح وجود دارد. این امر بدین پیش فرض ارزشی استوار است که: «دانش آموز عزیز! هیچ همدلیای با دیگر جواب ها نداشته باش!»؛ «ممکن نیست از جهتی این گزینه و از جهت دیگری گزینه دیگر درست باشد». ثمرۀ این دوگانهانگاری، معقولیت بخشی به جزم اندیشی و بی مدارایی است. دانش آموز امروز ما، در آینده نزدیک، این قواعد نهادینه شدۀ دنیای کوچک درسهای مدرسه را به دنیای بزرگ فرهنگ، سیاست و روابط انسانی تعمیم میدهد. اگر به این آشِ سر هم بندی شده، «خودشیفتگی» هم اضافه شود، نتیجه آن این خواهد بود که بیشتر افراد تحصیلگرده (از اتفاق) جزم و جمود و بیمدارایی بیشتری دارند. بنابراین «کنکورزدگی» یک سیستم فرهنگی نادرست را در بهترین دوران زندگی فرد، با جمعی از بدترین آسیبهای اخلاقی مشایعت می کند(!) که یکی از آنها از بین بردن فرهنگ مدارا، همدلی، بیطرفی است. مثالی بزنم. یکی از نشانه های بالا بودن فرهنگ مدارا و «گفت و گو» این است که طول زمان گفت و گوهای چالشی بلند باشد. فرض ما این است که در جامعهای که آموخته باشیم تنها یک گزینه صحیح است، طول گفت و گو نمی تواند زیاد باشد. این نمونه ای از نابهنجاری فرهنگی و پایین آمدن آستانه تحمل و تضعیفِ فرهنگ گفت و گو در یک جامعه است.
این آسیب شناسیهای پیدا و پنهان -که به چند نمونۀ ذکر شده محدود نمی شود- گوشزد می کند که کنکور تنها یک آزمون چند ساعته نیست؛ بلکه یک عامل فرهنگی و هنجارساز اجتماعی است که ابعاد تربیتی، آموزشی، اجتماعی بسیاری دارد و پرسش اینجاست که دربارۀ مخاطرات این «تهاجم فرهنگیِ» خودساخته و پرداخته، چه میزان دلواپسی و جدّ و جهدی ساختاری و دانشبنیان وجود دارد؟.
از خواندن این متن لذت بردم. چند بار خواندم.
از آغاز تا پایان، گام های تفکر برانگیزی دارد. هدف هایی سردرگم و سست را رد گیری کرده اید که به ظاهر خیلی هم آینده نگرانه و هوشمندانه در فضای علمی به حساب می آید و طرفدار دارد! و بخش بیشترش به ظاهر تحول و رشد است و دانش اموزان به چیزهای بیرونی آویزان شده اند، مگر اینکه به موقع کسی فکر و هدفشان را بلرزاند.
و چقدر این گفته دقیق است. " چرا در جامعهای زندگی می کنیم که قابلیت رخداد رسوخ این پدیده را دارد "
ما بسترهایی را آماده کرده و بذرهایی را می کاریم و دیگر رشد وسیع آن را و ریشه ای که می گستراند را در نظر نمی گیریم. " تهاجم فرهنگی خودساخته و پرداخته"
تفکر خیلی غریب است. و از آن تعریف هایی شعاری و کلیشه ای شده، تفکر دیگر زیبا و شورانگیز نیست، راهی برای کشف و دریافت درونی نیست!
چرا؟!
بسیار می توان برای آن، پاسخ یافت...
گاهی با خودم این تصور را دارم که مثل یک مقنی که به عمق زمین می رود شده ام و یا مثل یک غواص که به قعر دریا می رود !
که بیابم ریشه مسئله از کجاست ؟