دیدهاید روستائیان وقتی میخواهند خانهای بسازند ابتدا یک سنگچینِ اولیه میکنند؟؛ چند قطعه سنگ را روی زمین میگذارند و گاهی با مقداری گچِ سفید محدودۀ دیوارها و جای اتاقها را مشخص میکنند؟! به نظر شما در یک زمین بایر چه فرقی میان زمینی سنگچینشده و زمین ساده وجود دارد؟ این دو تصویر از چه جنبههایی با یکدیگر متفاوت و از چه جنبههای مشابهاند؟
«سنگ چینی اولیه» یکی از مهمترین تواناییهای اعجابانگیز بشر و از مهمترین مهارتهای اجرایی (executive skills) است. نخستین مهارتی که در «سنگچینی اولیه» خود را نشان میدهد مهارت «آغازگری در ابهام» است؛ این که کاری را که همه ابعاد آن هنوز مشخص نشده است و همچنان میتواند دستخوش تغییر و ابهام باشد، آغاز کنیم؛ اما نه یک آغاز دردسرساز که ما را در اسارت «حرکت نخست» نگه میدارد.
«سنگچینی اولیه» مهارت آغازی سریع اما حساب شده، با شهامت اما متواضعانه، کوچک اما کامل است. سنگچینی، «نمونهسازی» یا «به دستدادن یک نمای اولیه از یک کار بزرگ» نیازمند حرکت فرد از مرحله اندیشه به عمل است. چنین فردی بر اینرسی سهمگین «ایستادن و نگاه کردن» غلبه میکند و در همان حال که ابهام مساله را درک میکند، عملی متناسب با این سطح از ابهام خلق مینماید. عمل او در همان حال که «عمل» است و از اینرو، دایره امکانها را تنگتر میکند اما بر دیگر امکانها قیر انجماد نمیپاشد و انعطاف طبیعی خود را از دست نمیدهد.
آغازگری در ابهام، البته با گردنۀ پر خطر دیگری روبروست؛ و آن اینکه انرژی بالای حرکت اولیه از تواضع لازم در حرکت نخست بکاهد. اینکه قرار بود نخستین حرکت، صرفا به ترسیم یک نمونۀ سادۀ اولیه بیانجامد و نه اینکه در این سطح از آگاهی و با این حجم از ابهام، کار سنگیچینی اولیه به کار ساخت «سقف اول» منتهی گردد(!). بیتوجهی به این خطر همان، و با سرعت به زمین خوردن، همان؛ زمینخوردنی که گاهی رَمق دوباره آغازکردن را از بین میبرد.
توجه به جایگاه و ظرافتهای سنگچینی اولیه در کارها و تصمیمها از آنرو مهم است که انجام درست آن، بر دو عادت فکری مخرب غلبه میکند.
نخستین این عادتها داشتن «ذهن بیعمل» (Action-Less Mind) است. در اینباره کسی را تصور کنید که برای کشیدن یک نقاشی ساده سالهاست به جمعکردن مدادهایِ رنگی مشغول است در حالیکه دامنۀ عمل و انتظارات واقعی از او با داشتن یک جعبه موارد رنگی شش-رنگ برآورده میشود. به صراحت برآنم که - برخی یا شاید کثیری- از دانشگران (دانشگاهیان و حوزویان) ما به دام این عادت فکری غلط افتادهاند که برای هر عملی تحلیل و برای هر تحلیلی تحلیل و برای هر تحلیل تحلیل، به تحلیل دیگری نیازمندند(!). در حالی که عمل، گاهی با یک تحلیل ساده به انجام میرسد، همانطور که کشیدن یک نقاشی ساده با چند مداد رنگی ساده ممکن است. این عادت فکری مخرب را برخی «تحلیل فلجی» (analysis paralysis) یا «فلج ناشی از تحلیل» نامیدهاند. وقتی به چنین افراد یا گروههایی رجوع میکنید تا نسخه یک سنگچینی اولیه را از آنان بگیرید، پاسخ، غالبآ لبخندی تلخ، گاهی همراه با طعنه و این بیان شماتتگونه است که: «نفسِ سوال شما درباره این موضوع، از خامی و ندانمکاری شما خبر میدهد!» و این در حالی است که اکثر این «دانمکارها» اصلا کاری نمیکنند یا به بیان دقیقتر «کارهایی که میکنند مقصد عالیِ دانشی نیست که به تحصیل آن پرداخته اند». مثلا چه باید گفت درباره روانشناسی که در تعیین روش برخورد با مراجعین از دانش روانشناسی استفاده نمیکند؟ یعنی نسخه روانشناسانه میپیچید اما خود در ارتباط با مراجعین ارتباط سالمی ندارد. یا پزشکی را تصور کنید که مطب کثیفی دارد یا جامعهشناسی که تاریخی از نظریات جامعهشناسی را از بر است اما این دانش، به عملی متناسب با شناخت جامعه و اثربخشی بر آن منجر نمیشود. در جهان اینگونه افراد قطع نخاعی میان ذهن و عمل واقع شده است.
در نقطه مقابل این عادت فکری مخرب، عمل بیذهن است. «عمل بیذهن» (Mind-Less Action) وقتی رخ میدهد که کسی کورکورانه، به قامت برخی ایدههای کلی و انتزاعی –ایدههایی همچون بهسازی اجتماعی، حقوق زنان، مشارکت مردمی، خصوصیسازی، مردمگرایی و توانمندسازی خانواده و غیره- بدون هیچ فضل و معرفتی درباره این مفاهیم، لباس عمل میپوشاند و از مرحله ذهن، به مرحله نهادسازی، ساختارسازی و در کشور ما گاهی «رشتهسازی»، «دانشگاهسازی» و «سازمانسازی» پیش میرود. مثلا یک سازمان دولتی را تصور کنید که بدون داشتن فضل و آگاهی لازم درباره «کودک»، به تاسیس یک موسسه بزرگ آموزشی با چند صد مهدکودک اقدام میکند. اینگونه سازمانها غالبا در یک افتتاحیه باشکوه حرکتی سریع و بزرگ را شروع میکنند اما پس از مدتی با ظهور انواع مشکلات، ابهامها، نبود نیروی انسانی متخصص، نبود قوانین تعیین کننده، به فاجعه نگهداشتن «ساختارهای بیروح» تن میدهند و بسیاری از نیروهای انسانی خود را مترسک حفظ ظاهر و حفظ نتایج تصمیمات غلط خود میکنند. در این سازمانها و در مغز مدیران آنها، واحد مهم و راهبردیای وجود دارد که وظیفه دارد: «کارها را راهانداخته و آنگاه، جابیندازد» (برخی دوستان اصفهانی من این واحد را، واحد R&J (راه بنداز-جابنداز) نامگذاری کردهاند). با یادی از خالق این تعبیر، مرحوم مهندس بازرگان، دستان مدیران این سازمانها با آویختن به دو دستگیرۀ «زود» و «زیاد» عمل میکنند و چون با چنین دستگیرههای موقتی، عملا نمیتوان کارهای «دُرشت» را «دُرست» انجام داد، به تدریج، دستگیره «زور» هم به آن افزوده میگردد. «زود»، «زیاد» و «زور» سه دستگیرۀ عمل بیذهن است.
اکنون همان سازمان دولتی قدرتمند را تصور کنید که به جای ایجاد ساختاری با صدها مهدکودک، ابتدا با تضمین یک اعتبار مالی مناسب، یک فاز مطالعاتی متمرکز را در دستور کار قرار میدهد و آنگاه، اجرای آزمایشی یک مهدکودک کوچک را با جذب همکاری افرادی با تجربههای موفق مشابه حمایت میکند. تا به تدریج، در یک فرایند منطقی معیارهای انتخاب چارچوبه نظری، برنامه درسی، برنامه آموزش مربی، معماری، محیط و تنوع فضایی مشخص گردد و سنگچین اولیه آماده برداشتن دومین گام اصولی گردد.
مهارت «سنگچینی اولیه» درمان این دو عادت مخرب است چرا که از طرفی نه بر بیعملی به بهانه تحلیل و ذهنگرایی نالازم روی خوش نشان میدهد و نه بیتامل و اندیشه کار را در ابعاد بزرگی شروع میکند.
این یادداشت را با بیان یک مثال فکری از دنیای آموزش و تحصیل به پایان ببرم. دانشجوی درسخوانی را تصور کنید در رشته روان شناسی که مقطع کارشناسی خود را به پایان برده است. اکنون، چه عملی در گستره دانش فعلی او نه مصداقی از ذهنِ بیعمل و نه مصداقی از عمل بیذهن است؟ به پیشنهاد یکی از استادانش، هفتهای چهار ساعت دستیار مربی مهدکودکی شود که در موضوع پرورش هوش هیجانی کودکان کار میکند؟ یا به دنبال پیشنهاد بهتری باشد؛ مثلا اینکه در همان مهدکودک مربی تمام وقت شود؟ ویراستار کتاب یکی از استادانی شود که مقالات متعددی را در زمینه هوش هیجانی کودک در این کتاب گردهم آورده است؟ یا مقالهای بنویسد و در آن نظریهای را درباره هوش هیجانی کودک مطرح نماید؟ جمعی از دوستان و خانوادههای فامیل را گرد هم آورد و در طی چهار جلسه مهمترین دانسته و تجربههای خود را درباره چگونگی پرورش هوش هیجانی کودک با آنان در میان گذارد؟ و سپس وبلاگی زند و درباره هوش هیجانی به مدت چند سال، به صورت متمرکز یافتهها و نوشتههای اندیشمندان را همراه با برداشتها و یافتههای خود منتشر نماید؟ یا کاری را در ابعاد بزرگتر آغاز نماید؟
این بر خواننده گرامی است که بیاندیشید انجام کدام یک از این امور و در چه آهنگ و ترتیبی برای هدف غلبه بر دو عادت فکری مخرب «ذهن بیعمل» و «عمل بیذهن» موثر است. امید نویسنده این است که ذهنیتی تازه در مواجه با این پرسشها بر خواننده گشوده باشد.
پایان