پیشانی؛ گاه‌نوشته‌های فرهنگی حامد صفایی‌پور

خواندن و نوشتن را دوست دارم. هم‌پیشانی‌هایم را دوست دارم. فکر می کنم باید درباره داشته‌ها و نداشته‌هایمان با هم حرف بزنیم.

پیشانی؛ گاه‌نوشته‌های فرهنگی حامد صفایی‌پور

خواندن و نوشتن را دوست دارم. هم‌پیشانی‌هایم را دوست دارم. فکر می کنم باید درباره داشته‌ها و نداشته‌هایمان با هم حرف بزنیم.

پیشانی؛ گاه‌نوشته‌های فرهنگی حامد صفایی‌پور

اینکه «تا مرد سخن نگفته باشد/ عیب و هنرش نهفته باشد» حرفی است و اینکه سخن نگوییم تا عیب و هنرمان نهفته باشد، حرفی دیگر.
بسیاری از بندگان خدا بوده اند که از اتفاق چون کمتر سخن گفته‌اند، تا عیب و هنرشان نهفته باشد(!)، یک عمر با عقاید و افکار من درآوردی سپری کرده اند.
«مرد» باید سخن بگوید، آشکار و روشن؛ تا با لطف حضرتِ «عقلِ جمعی» به عیوب سخن و اندیشه‌اش پی‌ببرد.
برای همین بر هر انسانی که دوست دارد اندیشمندانه زندگی کند، فرض است که با گفتن و نوشتن، خود را در معرض سرنیزه‌های سوزنده و سازنده نقد دیگران قرار دهد. و از عیان شدن عیب و رسوا شدن هنرش نهراسد. من برای آموختن، می‌نویسم.

هم‌پیشانی سلام!
نوشته‌های این وبلاگ، منتخبی از نوشته‌های به واقع جور واجور من در سایت پیشانی(www.pishani.ir)-در سال‌های 89 تا 92- است که به فراخور احوال و اوضاع شخصی و اجتماعی نوشته‌ام. بنا دارم برگزیده‌ای از آن نوشته‌ها را-با بازنگری اندک- به همراه نوشته‌های جدیدی در اینجا منتشر نمایم. امیدوارم همچون گذشته از نظرات شما بهرمند شوم.
حامد صفایی‌پور

آخرین دیدگاه ها
  • ۰
  • ۰

این نوشته یک تمرین یا همان مشق کلاسی است، وقتی به صفحه ی 20 کتاب هنر خلاق نوشتن، به قلم گابریله ال. ریگو- (نشر) کتاب آمه- رسیدم، نویسنده از تجربه دانش آموزان اش درباره نگارش متنی درباره "من" سخن می گفت. در اینجا کتاب را بستم و تصمیم گرفتم من هم همین تکلیف را انجام دهم.

موضوع اصلی  فصل نخست این کتاب "کشف کردن استعداد نویسندگی" با "ساده گیری در نگارش" و بها دادن به مرحله "جوشش" و "نشان دادن بار احساسی کلمات" است.

در این نوشته، از احساس خود درباره معنای آیه ی: "وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْکُمْ وَلَکِنْ لا تُبْصِرُونَ(واقعه/85) : و ما به آن [جان شما] از شما نزدیکتریم ولى شما به چشم بصیرت نمى ‏نگرید" و آیه "...و اعلموا أَنَّ اللَّهَ یَحُولُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبهِ (انفال/24): و بدانید که خدا میان آدمى و دلش حایل می ‏گردد"(ترجمه ی خرمشاهی)، الهام گرفته ام.

*تصویر: اثر: ابراهیم دریس

من، ... وقتی ادایت می کنم، کجایی؟ بگذار دوباره امتحان کنم، من! من! من!

انگار صدایم به جایی می خورد و بر می گردد! مثل کسی کهدر وسط یک دامنه کوه بلند به تنهایی ایستاده است! حس عجیبی دارد! بین من و انعکاس من، گویی سایه روشن است! انگار تصویر چند رنگین کمان در میان قطرات باران در هم تنیده اند! انگار رنگ صدبنفشه رنگارنگ روی صدای صدها قناری زیبا رژه می روند!

من! ...کیست که مرا صدا می کند! ...آمدی؟... تو منی؟ من تو را صدا کرده ام؟ به من نگاه کن، ببینم! خوب در چشمهای من نگاه کن! من، تو را صدا کرده ام؟ تو با صدای من اینجا آمدی؟! ... وای! وای! وای!، دوباره رفت!، ... صدایم را که بلند می کنم، گویی سنگی را وسط برکه زلالی انداخته ام! موج می شود و می رود! قایق اش را روی این موج ها می اندازد و دور می شود! می رود و در دلم ولوله می اندازد! بعضی وقت ها، ماهی قلبم به بیرون می پرد! ... من می رود و دوباره من، من ام را کم می کنم و باید از اول به دنبالش بگردم!

فکر کنم نباید بلند حرف بزنم! آهسته تر، آرام تر! مهربانه تر! نازک دلی می کند! مثل آهویی می رمد! و من، تنها صدای تاختن اش را در دل کوهستانی سبز می شنوم! صدای پاهای چالاکش را که بر لبه سنگ های تیز کوهستان می خورد! تَق! تَق! تَق! ... صدای خوبی نیست! دوست اش ندارم! صدای دور شدن را، اصلا دوست ندارم!

باید آرامتر، مهربانانه تر، صدایش کنم! نام او را  باید با تشریفات خاصی ادا کنم! من! من! من! ... منِ خوبِ من! منِ نازِ من! منِ عزیز من!

چقدر خوب نقش بازی می کنم! احساس می کنم برای به دست آوردن من، حقه های جالبی بلدم! نقشه های زیرکانه ای می کشم! با این حقه ها، نقشه ی دیدار من را در سر می پرورم! اما چه سود! یکبار هم موفق نبوده ام! انگار صدای افکار مرا می شنود! گاهی که خیالاتی می شوم فکر می کنم، او صدای بال پشه ها را هم می شنود! جابجایی ایده ها و تصویرها را در ذهن مرا می شنود، از خودم هم بهتر، به همه آنچه در ذهن ام می آید، آگاه است! صدای عبور و مرور افکار مرا، مثل جابجا شدن یک قطار باربری سنگین و کهنسال می شنود! فکر مرا می خواند! من هرگز نتوانسته ام از تیرس نگاه من پنهان بمانم!

وقتی می خواهم به من نزدیک شوم! قصدم را می خواند و اگر آن را دوست نداشته باشد، چون پروانه ای که نمی شود بال هایش را گرفت، می پرد! جلوی چشم من از من دور می شود! با هزار رقص و شکلک در آسمان، با بالهای قشنگ اش به رخ ام می کشد، من همیشه دربرابر من عاجزم و او همیشه عجز مرا در می آورد!

خدای من! چطور می توانم دست من را بگیرم! با او دوست شوم! برای او باشم! او هم برای من؟! ... دلم برای من ام تنگ شده است! از دوری من، خسته شده ام! دیگر نمی خواهم بی من زندگی کنم!

راستی، خدایا! تو به من نزدیکتری یا من؟!

خدایا، تو با من هم سایه ای؟!، من در خانه توست!؟ خدایا تو از من خبر داری؟ می خواهی التماست کنم، تا جوابم را بدهی؟... خدایا آخرین باری که من را دیده ای چه وقت بوده است؟ کجا بوده است؟ حال من چطور بوده است؟

خدایا! نمی دانم چرا وقتی با تو حرف می زنم، احساس می کنم من هم می شنود؟! همینطور است؟ خدایا، منِ عزیز من پیش توست؟ چرا وقتی دست دعایم را در میان گندم زار سخاوت ات دراز می کنم، برای لحظه ای من را در کنار خود می بینم؟! خدایا، جان من، راستش را بگو، منِ من پیش تو است؟ تو با من نسبتی داری؟ من اگر رویم را به تو کنم، من را می بینم؟!

خدایا، من به تو  نزدیکترم یا من؟

  • ۹۴/۰۲/۰۴

خلاق نویسی

دیدگاه های خوانندگان این مطلب (۰)

تاکنون هیچ دیدگاهی ثبت نشده است.

بیان دیدگاه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">