پیشانی؛ گاه‌نوشته‌های فرهنگی حامد صفایی‌پور

خواندن و نوشتن را دوست دارم. هم‌پیشانی‌هایم را دوست دارم. فکر می کنم باید درباره داشته‌ها و نداشته‌هایمان با هم حرف بزنیم.

پیشانی؛ گاه‌نوشته‌های فرهنگی حامد صفایی‌پور

خواندن و نوشتن را دوست دارم. هم‌پیشانی‌هایم را دوست دارم. فکر می کنم باید درباره داشته‌ها و نداشته‌هایمان با هم حرف بزنیم.

پیشانی؛ گاه‌نوشته‌های فرهنگی حامد صفایی‌پور

اینکه «تا مرد سخن نگفته باشد/ عیب و هنرش نهفته باشد» حرفی است و اینکه سخن نگوییم تا عیب و هنرمان نهفته باشد، حرفی دیگر.
بسیاری از بندگان خدا بوده اند که از اتفاق چون کمتر سخن گفته‌اند، تا عیب و هنرشان نهفته باشد(!)، یک عمر با عقاید و افکار من درآوردی سپری کرده اند.
«مرد» باید سخن بگوید، آشکار و روشن؛ تا با لطف حضرتِ «عقلِ جمعی» به عیوب سخن و اندیشه‌اش پی‌ببرد.
برای همین بر هر انسانی که دوست دارد اندیشمندانه زندگی کند، فرض است که با گفتن و نوشتن، خود را در معرض سرنیزه‌های سوزنده و سازنده نقد دیگران قرار دهد. و از عیان شدن عیب و رسوا شدن هنرش نهراسد. من برای آموختن، می‌نویسم.

هم‌پیشانی سلام!
نوشته‌های این وبلاگ، منتخبی از نوشته‌های به واقع جور واجور من در سایت پیشانی(www.pishani.ir)-در سال‌های 89 تا 92- است که به فراخور احوال و اوضاع شخصی و اجتماعی نوشته‌ام. بنا دارم برگزیده‌ای از آن نوشته‌ها را-با بازنگری اندک- به همراه نوشته‌های جدیدی در اینجا منتشر نمایم. امیدوارم همچون گذشته از نظرات شما بهرمند شوم.
حامد صفایی‌پور

آخرین دیدگاه ها
  • ۰
  • ۰

کتابشناسی فلسفه علم طبیعی

سوال: در ابتدا بگویید با توجه به اینکه گفته می شود هدف علم چیرگی انسان بر طبیعت و هدف فلسفه فهم وتبیین جهان است آیا علم وفلسفه با هم همسویی دارند؟

پرسش شما پیش فرض­هایی دارد که به نظر من پیش­فرض­های کاملا درست و دقیقی نیستند یا اینکه من با آن ها موافق نیستم. اگر بخواهیم تاریخی نگاه کنیم دوگانۀ علم و فلسفه -دوگانگی قائل شدن میان علم و فلسفه- پشتوانۀ تاریخی ندارد  ونمی‌توان به صراحت از این دوگانگی دفاع کرد. مثلا زمانی که ارسطو به طبیعیات می پردازد حس نمی‌کند کار غیر فلسفی می‌کند و زمانی که به متافیزیک می‌پردازد حس او این نیست که کار غیر علمی می‌کند. این نکتۀ آشکاری است که در کتاب­های مقدماتی فلسفه و تاریخ علم قابل ردیابی است. در واقع ممکن است این نوع نگاه به تاریخ که علم، این است و فلسفه این یک نوع «تاریخ نگاری ویگی» باشد. به این معنا که با فهم امروزین به تقسیم بندی و ارزش­گذاری دربارهۀ تاریخ دیروزین بپردازیم و این اشکالی است که در کارهای باترفیلد به روشنی در نقد برخی از انواع تاریخ­نگاری طرح شده است. اما اگر بحث دربارۀ این تقسیم­بندی را به صورت امروزین نیز بررسی کنیم می­بینیم که امروزه نیز در فلسفۀ علم برای ما روشن است که علم چه در کلیت آن و چه در برخی جنبه­های مناقشه انگیز روشی و دانشی- تن به این تفکیک صریح و متمایزی میان علم و فلسفه و حتی دیگر حوزه‌های معرفتی نمی‌دهد.

دومین پیش‌فرض سوال شما این است که هدف علم چیرگی بر طبیعت است. به نظر من باید این گونه گفت که ایده ای مطرح شده است که علم مدرن نسبت به ارزش چیرگی بر طبیعت حساسیت‌های کمی دارد که برخی آن را به جملۀ معروف بیکن torture nature for her secrets (شکنجۀ باکرۀ طبیعت برای استنطاق رازهایش) ارجاع می دهند. بیکن برای طبیعت، واژۀ her را به کار می­برد یعنی طبیعت مانند باکره­ای است که نمی­خواهد رازهایش فاش شود وعلم با شکنجه او این راز ها را آشکار می­کند. یا این عبارت که مثلا «نیوتن نور را شکنجه می­کرد» که شااره به عمل آزمایش علمی به عنوان اقدامی مداخله­ای در جزءجزء کردن پدیدارها و قرار دادن آنها در قالب فهم ریاضی و مقوله­ای جهان است. گویی نور متهمی است که آن را بر صندلی نشانده­ایم و می­خواهیم او را اسنطاق کنیم. ممکن است چیرگی بر طبیعت که در سوال به عنوان هدف علم مطرح شد اشاره به همین افکار داشته باشد. بر این اساس می­توان شکل­گیری علم و فناوری جدید را در بن، با ایدۀ میل به تسخیر جهان همراستا گرفت. اما این صرفا یک نگاه تاریخی- توصیفی دربارۀ علم است. علم با تحلیل مفهومی لزوما در این نگاه خلاصه نمی­شود. به لحاظ فلسفی علم مجموعه فعالیت­های فکری و عملی در جهت نجات پدیده­هاست (to save the phenomenon) هدف علم عقلانی دیدن (Rationalize ) یا عقلانی خواستن جهان است علم می خواهدکاری کند عقل در اینجا logos -مبنای عقلانی و شکل­دهندۀ جهان باشد.

در قسمت دوم سوال گفته شد که هدف فلسفه فهم و تبیین جهان است. اگر ما جدایی علم وفلسفه را نه به لحاظ تاریخی و نه به لحاظ مفهومی بپذیریم می­توانیم بگوییم هدف هر دو فهم وتفسیر جهان است. حال، با این تفسیر آیا علم وفلسفه هم‌سویی دارند؟ از دید من علم و فلسفه هم همسویی وهم ناهسویی دارند در واقع علم و فلسفه با یکدیگر گفت­وگو می­کنند و این گفت­وگو به چند شکل صورت می­پذیرد. من طرفدار این هستم که علم به تنهایی نمی­تواند مبنای عقلانی و چیدمان خود را مشخص کند و این فلسفه است که چیدمان علم را مشخص می کند.

سئوال: آیا علم هم چیدمان فلسفه را مشخص می­کند؟

به نظر من، فلسفه به ذاته ( درباره علم) گشودگی دارد. در واقع اگر فلسفه ای چشم خود را بر سرشت، روش و فراورده­های علم ببندد فلسفه نیست بلکه سنت است. برای نمونه، افکار جدیدی که ما در فلسفه علم می­خوانیم همگی ناشی از چشمان بازی است که برخی فیلسوفان و ریاضی­دانان به فیزیک نوین، فیزیک نسبیتی و مکانیک کوانتومی داشته اند.  افرادی همچون وایتهد، راسل، ویتگنشتاین، کارنپ، پلانک، انیشتین و بسیاری دیگر فلسفه ای در تناظر با فراورده­های علمی زمان خود را اندیشیده اند. اگر فلسفه ای بگوید من باعلم کاری ندارم از نظر من یکی از ورودی­های کلیدی خود را بسته است و حداقل ضرری که از این امر فلسفه متحمّل می­شود این است که «نوزایی» خود را از دست می­دهد. در واقع گزاره­هایش را به محک تجربه و شناخت جدید طبیعت نمی­برد.

سوال: آیا می­ توان گفت اگر یک فیلسوف، علم نداند فیلسوف نیست؟

بهتر است بگوییم آیا کسی که از علم و تحولات آن بی­اطلاع است می­تواند در جهان خود با گفت­وگو با دانشمندان به «تعبیر و تفسیر جهان»، و اگر مایل است، «تغییر جهان» بپردازد؟ نظر من این است که در فلسفه تعهدی است دائمی که میدان­دار این گفت­وگو باشد و از این جهت لازم است نسبت به علم و آن­چه در آن است، گشودگی وجود داشته باشد.

سوال: رویکرد های فلسفی به علم چیست؟ روش فلسفه پیشینی (پیشین از فلسفه) و روش علم پسینی (پسین از تجربه) است. حال این دو چگونه می توانند بر یکدیگر اثر بگذارند؟

اجازه دهید به دور از عبارت کلی و به صورت جزئی تر این پرسسش را بررسی کنیم. برای نمونه بپرسیم: روانشناسیِ فلسفی که پیشینی است-چه کمکی به روانشناسی تجربی که پسینی است- می­کند؟ فارغ از چالش­های فلسفی که دربارۀ اصل این تقسیم­بندی مطرح است، به نظر من فلسفه به دو شکل می­تواند بر علم اثر بگذارد: نخست به صورت پیشا علمی و دوم به صورت پسا علمی. روش تحقیق فلسفی کمک می­کند که پهنای عقلانی ما برای طرح و تقسیم مفاهیم خیلی گسترده­تر شود و برای ما خلاقیت وسیعی در فهم جهان فراهم شود. در واقع فلسفه به زبان ساده مانورهایی عقلانی مواجه هوشیارانه­تر وفعال­تری را با علم تسهیل می­کند. در واقع پیش از اینکه علم مصداق پیدا کند فلسفه می­تواند امکان­ها، حدود و ثغور، تبعات، ساختارها و نتایج منطقی آن را به صورت پیشینی بررسی نماید (این حداقل کمکی که به نظر می­رسد روش تحقیق فلسفی به علم می کند). اما رویکرد دوم پساعلمی است. هر علمی زمانی که بحث، گفت­وگو وآزمایش­های آن انجام می­شود از نتایج و فرآورده­های خود یک سری تبعات و پیامدهای فلسفی نتیجه می­گیرد. ثلا در فیزیک کوانتوم یک فیزیکدان کوانتومی ادعا می­کند که از آنجا که در مکانیک کوانتوم با پدیده های پیش­بینی ناپذیر رو به رو هستیم، علیت نقض شده است. در اینجا فلسفه به کمک می آید تا ببیند آنچه در فیزیک کوانتوم رخ داده آیا واقعا نقض علیت است؟

سوال: آیا خود روانشناس یا فیزیکدان نمی­تواند این کار را انجام دهند؟

می تواند، اما زمانی که این کار را می کند با شان فلسفی­اش این کار را انجام می دهد نه با شان فیزیکدان یا روانشناس­اش .فلسفۀ علم به طور خاص در چنین بستری متولد شد یعنی مسائلی پیش آمد که فیزیکدانان را به فیلسوفان تبدیل کرد.  از دید من فلسفه، هم به صورت پیشا علمی و هم به صورت پسا علمی به علم کمک می کند تا اتقان یابد، ساختار پیدا کند و نتایجش دقیق و البته متواضعانه باشد.

سوال: به نظر شما، زبان علم چگونه بر زبان فلسفه تاثیر می گذارد؟

پاسخ به این سوال به چند مقدمه نیاز دارد. در یک تقسیم بندی بسیار کلی معتقدند تاریخ اندیشۀ بشر چهار پارادایم یا دورۀ بسیار بزرگ را پشت سر گذاشته است و امروزه در دورۀ چهارم است. نخست، پارادایم هستی است که درآن مسئله انسان در آن پارادایم، پرسش از هستی است. در این پارادایم انسان خود را در مواجه با  هستی می بیند و درباره آن پرسش می­کند. پرسش­های این پارادایم برای نمونه این است: آیا هستی، هستی اش از خودش است یا از غیر خودش است؟ هستی، حادث است یا قدیم؟ هستی هستی از چیست و از این قبیل پرسشها که امروزه پرسش­های متفیزیکی نامیده می­شوند. دومین پارادایم پارادایم معرفت است. در آن پرسش از هستی به پرسش از  معرفت تبدیل می­شود. پرسش «چه می­توانم بدانم؟» کلیدی­ترین پرسش این پارادایم است. جریان معرفت­شناسی به صورت جدی با این پرسش  پا به میدان می­گذارد که با انقلاب کپرنیکی کانت شناخته می­شود. علی الادعا، پرسش های پارادایم قبل در این پاراداریم یا منحل می شوند و یا تغییرات بنیادین پیدا می­کنند پارادایم سوم،  پارادایم زبان است. اگر پرسش کلیدی پارادای معرفت «حدود فاهمه» است پرسش این پارادایم «حدود ناطقه» است. ایده پالایش زبانی در ویتکنشتاین و پس از آن پوزیتویست­های منطقی- برای نمونه کارنپ- به صورت رادیکال مطرح می­شود. از نظر کارنپ بیشتر یا همۀ گزاره­ها و پرسش­های متافیزیکی مهمل و بی‌معنادار هستند و پرسش­های متافیزیکی ناشی از به کاربردن نادرست زبان اند.  و بالاخره پارادایم چهارم، پارادایم فرهنگ است که در آن عقلانیت یک عقلانیت نسبی­گرا و درون گفتمانی است که مضمون آن به کارهای برخی از فیلسوفان شناخته شده از جمله هوسرل وابسته است. در این پارادایم عقلانیت یک موجود فرهنگی است پرسش ها و پاسخ ها از دل هر فرهنگی بیرون می­آیند و نمی­توان گرانیگاه ثابتی برای آن ها در نظر گرفت.

حال تاثیر زبان علم بر زبان فلسفه، آن چیزی که بیشتر شنیده شده است مربوط به پارادایم سوم است یعنی دوره ای که زبان به پرسش فلاسفه تبدیل شده است. این بحث که امکانات زبان علم چیست؟ زبان فلسفه چیست؟ چه نحو صحبت کردنی در این حوزه­ها معنا دار است؟ فیلسوفان علم نسبت به پیشینیان بیشتر بر مسئله زبان حساس شدند تا جایی که فلسفه را یک فعالیت زبانی نامیدند. در اینجا حمله­ای از جانب این فیلسوفان به سمت متافیزیک و متافیزین­های از قبیل هگل و هایدگر صورت گرفت. یک نمونه شاخص آن طعنه­های کارنپ به به عبارت nothing itself nothing هایدگر است. که دکتر هشترودی آن را «عدم می­عدمد/ هیچی در خود می هیچد» و دکتر داوری آن را «عدم، عدم را می­یابد یا عدم خویش را عدم می­یابد» ترجمه می­کنند. کارنپ این عبارت را با اصل تحقیق­پذیری و نظریه معناداری در پی آن بررسی نموده و بی­معنا می­داند. فارغ از داوری این ایده پوزیتوست­ها به نظر من این حمله دو تاثیر مهم داشت. یکی برای حمله کننده دیگر برای حمله شده. تاثیر اول تعدیل ایده­های پوزیتوست­ها بود. پوزیتوست تقریبا تا اوایل دهه 1960 از ایده­های رادیکال نخستین خود دست کشیده بود و ایده بی­معنای متافیزیک کنار گذاشته شده بود و این به معنای رویارویی گشوده­تر دانشمندان با فلسفه بود. اما تاثیر متافیزیسن­ها و گروهی که به آنها حمله شده بود این بود که ایده توجه به زبان تحلیلی و ارائه ساختارهای صریح منطقی برای بحث­های تعیین کننده متافیزیکی جدی گرفته شد.  در نتیجه آن، امروزه ما تقریبا یک سنت تحلیلی متافیزیک داریم که درباره همان مسادل قدیمی و سنتی فلسفه با روش تحلیلی صحبت می­کند.

سئوال: به نظر شما در سنت جامعه ما نیز چنین اثرپذیری­ای وجود داشته است؟

به نظرم در جامعه ما سنت فلسفی و متافیزیکی سنتی به خصوص در جریان فلسفی حوزه­های علمیه- که جریان موثر و قدرتمندی است تاثیری شایانی از این سنت تحلیلی  صورت نپذیرفته است اما در دانشگاه­های ما این اثرپذیری بیشتر است. اینکه این اتفاق نیافتاده چون ما به آن اعتقادی نداریم یا اینکه از اساس تبعیت از استانداردهای بیان تحلیلی متافیزیک کاری دشوار و نیازمند مقدماتی در فلسفه منطق و معرفت­شناسی و غیره است و بنابراین سخت و دشوار است بحث دیگری است.  در هر حال ما توجه نداشته ایم  که چه تحول بزرگی در عادات زبانی و معرفتی مباحث فلسفی صورت گرفته است و اگر ما بخواهیم متافیزیک و فلسفۀ سنتی خود را ارائه کنیم تا چه اندازه به نوکردن زبان و ساختار منطقی آن نیامند هستیم. به نظر من ما اگر بخواهیم وقتی از سنت فلسفی خود سخن می­گوییم فلسفه بورزیم نه اینکه بخشی از تاریخ فلسفه را توضیح و تبیین کنیم به این بازنگری و گفت­وگو نیازمندیم.

صدیقه کهیانی 

دیماه 1396

دیدگاه های خوانندگان این مطلب (۰)

تاکنون هیچ دیدگاهی ثبت نشده است.

بیان دیدگاه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">