تربیتِ کودکی مقلِّد و قالبی زحمت دارد و در کشور ما این کار سخت باعت و بانیهای متنوعی دارد، که از آن میان، یکی سازمان عریض و طویل آموزش و پرورش است. سازمانی که در یک برنامهریزی بسیار مدوّن، با چشماندازی دوازده ساله، و با رویکردی کاملا حرفهای، گام به گام و راهبردی، ریشه نورسیده خلاقیت را به صورت نرم، میخشکاند. این توانایی و ضریب عملکرد بالا به راحتی بدست نیامده! فعالیت زیرین زیادی این هدف را تضمین میکند! اینکه بشود بدون جراحیِ باز مغز، و بدون هیچگونه خونریزی، فکرکردن، فهمیدن، مقایسهکردن، دلیلخواستن، ریشه یابیکردن را، ریشهکن کرد، واقعا حیرتآور است!
یکی از پیچیدهترین استراتژیهای موفق این سازمان فوق سرّی این است که بدون اینکه بچه حتی در تمام دوران تحصیلش یک "مسئله" حل کند، "مسایلی" برای حل کردن به او میدهد، بعد از او امتحان میگیرد، بعد نمرهای در "نامۀ کار" او، ... و گام به گام این روش ادامه پیدا میکند، ... (واقعا که چه حوصله ای دارند!)... تا نهایتا "محلولِ درک" در شیشه آزمایشگاه مدرسه رقیق شده، و به میزان آن به"صفر" میرسد، وقتی این اتفاق افتاد، مدرکِ این مردکِ بیکار و بیهنر صادر، و فارغ التحصیل میشود؛ یعنی آمادۀ "تکثیر خود" میگردد!
هزاران ریز-پردازشگر(microprocessor) (در ابعاد میکرو فرهنگی)، باید درست عمل کنند که وقتی منِ معلم، از دانشآموز سال چهارم رشته ادبیات، در یک دبیرستان نسبتا خوب میپرسم: "عزیز دلم! واژه"احیاگر" که اینجا نوشته،- به کتاب درسیشان اشاره میکنم- یعنی چه؟"، و او بدون معطلی سرش را روی کتاب خم کند و چند ورقی بزند و بگوید: "نمیدانم!"، بعد من بگویم: "چرا نمیدانی! ساده است که! کمی فکر کن!" و او بگوید: "در کتاب نیست! فکرم نمیآید!" ... وای! این جمله چقدرعمیق است: "فکرم نمیآید!" .... این بچه بیهیچ رنج و زحمتی همان را میگوید که علمای آنچنانی با بحثهای درازدامن و تودرتو گفتهاند، و نوشتهاند: "الفکر، حرکهُ من المبادی الی المُراد"... "فکرم نمیآید"؛ یعنی رمق تکانخوردن ندارم!؛ "حرکتم نمیآید!"
با هدف جلب توجهات به این موضوع، به مهمترین موارد در زمینه کمداشتهای برنامه درسی فلسفه علم اشاره میکنم. همچنین درباره هر مورد اعتراف می کنم که فهم این نکته را از صدقه سر کدام استاد یا کتاب، الهام گرفته ام. ( تلویحا این هدف را دارم که در بیانی خلاصه و با آوردن نمونههایی در کوتاهترین بیان، مرادم را روشن نمایم). لینکهایی که داده ام سرنخهای پیگیری موضوع اند.
بهمن ماه 92؛ پس از یک همصحبتی دلچسب اتوبوسی با محسنِ عزیز تحریر شد.
در گفتگوهای روزمره اگر دو نفر بخواهند با هم بحثِ خوب و رضایتبخشی داشته باشند، حداقل شرط آن این است که در بدو امر حرف یکدیگر را بفهمند. و اگر دو نفر بخواهند حرف یکدیگر را بفهمند، باید دست کم قدری در "زیست-جهان" یکدیگر زندگی کرده باشند و پیچ و خم اندیشه یکدیگر آشنا باشند. این شرطِ لازم و اولیه، در سطح برخی بحثهای روزمره–مثلا برخی بحث های سیاسی که در آن رقبا، به طور طبیعی، و در طی چندین دهه فعالیت، شور و شیرین سیاست را می چشند، و به اقتضای شرایط، مصالح، و غیره، گاهی به هم نزدیک و گاهی از هم دور، و گاهی با هم جابهجا میشوند، ممکن به نظر می رسد، اما در بحث های بنیادین فکری و فلسفی، هم زبانی بر مبنای فهم مشترک و زیستن در "زیست جهان" مشترک، در تاریخ اندیشه، تقریبا نادر است.
این نوشته را 4 ابان 89 نوشتم(+). چه دل خوشی داشتم(!).
در دانشگاه ما دفتری بود، موثر، مفید و راهگشا که ما را با صنعت و صنعتگری و نیازهای بومی و فراموش شده و اولویتهای مهندسی کشور آشنا می نمود! وظیفهاش این بود تا مبادا پایاننامه ای در یکی از موضوعات کم اولویت و اهمیت در گستره مسائل صنعتی کشور نوشته شود و یا بدتر از آن، تحقیق و رهیافتهای علمی دانشجویی به مرهم زخم های کوچک و بزرگ صنعت کشور گذاشته نشود! نگرانی بزرگش این بود که مبادا دانشگاه بازوی علمی و مغز صنعتی کشور نباشد و قافله تولید دانش، از قافله تولید ثروت و فناوری عقب بماند! تلاش می کرد تا دانشجویان برای کارآموزی به بهترین قطب های صنعتی کشور بروند و صنعتگران از بهترین ذخایر علمی دانشکاه بی بهره نمانند!
(+)این نوشته را اسفند ماه 91 در پیشانی نوشتم
درست بر علیه آن دانشجو که مرا ذلّه کرد تا برداشت فکری خود را از کلاس بنویسد